خانۀ ما انتهای بنبستی است که روزگاری خیلی سوت و کور بود. از بد روزگار یا خوشی آن، سر خیابانمان یک میوهوترهبار باز شد. دیگر روی سکوت را ندیدیم. یکی از همین روزها، سر بنبست، ماشینی پارک بود.
البته بهتر است بگویم بن بست را مسدود کرده بود. طوری ماشینش را پارک کرده بود که نصف ورودی خیابان را گرفته بود و من، نمیتوانستم از کوچه خارج شوم.
صاحب ماشین رسید. به او گفتم: خانم جایی که شما پارک کردی، زندگی ما، که ساکن اینجا هستیم را مختل کرده.
جواب داد: من هم باید خرید کنم و یک جایی پارک کنم.
ادامه خواندن «اسقفاعظم، مراعات قیصر و حقی که دیده شد اما پذیرفته، نه»14+