در محضر سریال‌های انگلیسی

مدتی است که سریال ویکتوریا را می‌بینم. همزمان سریال crown را هم دنبال می‌کنم. دو سریال انگلیسی که جریان ملکه‌های انگلستان را نشان می‌دهد. یکی ملکه ویکتوریا و دیگری ملکه الیزابت. ادامه خواندن در محضر سریال‌های انگلیسی

5+

آخرین فرصت‌های ماه مبارک رمضان

در آخرین سحرگاه ماه مبارک یاد پیامبری می‌افتم که با سپاهش در تاریکی شب به دشتی رسید.

به سپاهش گفت هرچقدر می‌توانید از زمین سنگ بردارید، که با روشن شدن هوا، هرکه سنگ برنداشته و برداشته، افسوس خواهد خورد. ادامه خواندن آخرین فرصت‌های ماه مبارک رمضان

0

جذاب‌ترین سال زندگی شما، چه سالی‌ست؟

اگر به شما بگویند یک سال را انتخاب کنید و تا اخر زندگی در آن بمانید، چه سالی را انتخاب می‌کنید؟

[می‌دانم که هر سال ویژگی‌های خاص خودش را دارد، ولی ب‌هرحال این یک سوال است.]

برای من سال برگزیده‌ام، 22 سالگی است که امشب، نفس‌های آخرش را می‌کشد.

ولی چرا؟ شاید تصور می‌کنید خیلی به من خوش گذشته است؟ یا گمان می‌برید که به هرچه خواسته‌ام، رسیده‌ام؟ یا سختی خاصی در این سال متحمل نشده‌ام؟

سخت در اشتباهید.

نمی توان منکر شد که زندگی مشکل ندارد. هر فرد با هر توان و ظرفیتی، با مشکلاتی دست‌و‌پنجه نرم می‌کند. اما آنچه مرا تغییر داد، روش برخوردم با این مسائل بود.

22 سالگی نقطه اوج داستان شکیباست. همان اصلی که شهسواری در داستان‌نویسی یادم داد، در زندگی هم علنا تجربه‌اش کردم، جذابیت داستان از تغییر معنادار شکل می‌گیرد یعنی گذر از مرحله‌ای از زندگی به مرحله‌ای دیگر.

ولی چگونه این گذر شکل گرفت؟

به طور قطع می‌توانم بگویم، در همۀ مسائل، جدیتی به خرج دادم که راه افسوس و ای کاش را برای آینده‌ام ببندم.

درست است حاصل این تلاش‌ها، 95% مغایر با خواستۀ من می‌شد ولی همین مغایرت، سیلی محکم زندگی به صورتم بود و مرا بارها شکاند. اگر شما تلاش نکنید و نشود، یک مسئله است، شاید خیلی هم دلتان نسوزد ولی وقتی برای مشکلاتتان نه یک بار، بلکه هر روز بجنگید، برنامه بچینید، مشورت کنید و … ، با همه این اوصاف نشود، می‌شکنید.

و این شکیبای شکسته‌شده، یکی دو ساعتی سر قطعاتش گریه می‌کرد اما دوباره می‌نشست و خودش را از اول می‌چید. و متوجه می‌شد هر قطعه چه عیب و ایرادی دارد.

اگر اکنون یک شکیبای عاقل‌تر، منظم‌تر، خوشحال‌تر، محکم‌تر و با هدف‌تر با شما حرف می‌زند، به‌خاطر این است که در وجود خودش، عمیق شده و تامل کرده و می‌داند احساس را سر کدام طاقچه گذاشته، اخلاق را باید نمک وجودش کرده و عقل را در چه حرزی، همیشه همراه خود کند.

در یک کلام، روش زندگی را پیدا کرده و این چیز کمی نیست. آرزوهایش را می‌شناسد و با سرعت کم، به آنها رسیده و یا در آینده خواهد رسید. حتی یکی از بزرگترین آرزوهایش در همین 22 سالگی به تحقق پیوست.

من نمی دانم 23 سالگی چه چیزی برایم آماده کرده است. ولی از عدل خدا دور می‌دانم که توان مرا در نظر نگرفته باشد.

بنابراین دعا می‌کنم که از این توان طوری استفاده کنم که هر موقعیتی حتی به ظاهر ناراحت‌کننده، راه پیشرفتی برایم باشد. صدالبته به مدد و یاری خودش.

تولدت مبارک شکیبا.

6+

نامه‌ای به وسعت همایش روان‌شناسی

 

[ متنی که خواهید خواند، توضیح دو تکنیک روانشناسی‌ست، که در قالب نامه برای یکی از دوستانم نوشته‌ام. احتمالا خودش تا وقتی نامه پست نشود، این‌جا را نمی‌خواند.]

ریحانه سلام.

کادوی تولد، نامه خواسته بودی، دو سال پیش هم کارت تبریک. برای من نوشتن، راحت‌ترین کار دنیاست ولی می‌ترسم این کادو، از باب آسانی، درخور دوستی چون تو نباشد.

می‌دانم که با وجود بچه 4 ماهه، حسابی سرت شلوغ است. دانشگاه هم که می‌روی. شاید اکنون که این خطوط را می‌خوانی، پسرت -محمدعلی- داد و فغانش بلند شود.

پس زودتر برویم سر اصل مطلب.

مدتی درگیر موضوع نامه بودم، از چه بگویم که در میان روزهای شلوغت کمی ذهنت را آرام کند. تا امروز، که برای تغییر دادن یکی از افکار منفی‌ام به سراغ دفترچۀ آموزه‌های روانشناسی‌ام رفتم. با خود گفتم چرا آنچه آموخته‌ام را برایت بازگو نکنم؟

میدانی که من معتقدم زندگی یاد گرفتنیست. و تلاشم را کرده‌ام که در این دوسال کلاس‌های مختلفی در زمینه روان‌شناسی بروم تا در حد و اندازه خودم زندگی کردن را یاد بگیرم.

یکبار برایت اصل هزینه و مصرف را توضیح داده‌ام. امشب می‌خواهم از افکار و احساسات بنویسم.

فیلیپ کم، یکی از بزرگان فلسفه برای کودکان، معتقد است که ما دو مدل تفکر داریم:

دستۀ اول را هنگام دوچرخه‌سواری تجربه کرده‌ایم، تو فکر می‌کنی ولی این عادتِ تأملی توست و چندین بار اول متوجه آن می‌شوی اما بعد از مدتی دیگر این فکر کردن برایت محسوس نیست.

ولی دستۀ دوم، افکاری‌ست که می‌توانی به آن‌ها به دید عادت نگاه کنی، ولی اگر بر روی آنها تأمل و تمرین کنی، روش فکر کردنت را ارتقا می‌دهی. یا به عبارتی، می‌توانی بهتر فکر کنی.

بیا برایت یک مثال بزنم. شهسواری معتقد است که صحبت کردن نوعی تفکر است. شما می‌توانی برحسب عادت صحبت کنی(دستۀ اول) ولی اگر تمرین کنی، نمی توانی بهتر و شیواتر سخن برانی؟

پس جز دستۀ دوم قرار می‌گیرد.

اگر صحبت کردن نوعی فکر کردن است و قابل ارتقا، پس بقیۀ افکارمان را هم می‌توانیم با تمرین های مخصوص خودشان ارتقا داده تا جایی‌که باورهایمان را هم تغییر دهیم.

این تمارین را من در دو حیطه و علم متفاوت دیده‌ام.

یکی تلاش و تمرینی‌ست که ما در کلاس‌های فلسفه برای کودکان، انجام می‌دهیم،

لکن بحث اکنون من، بخش دوم، یا بحثی روانشناسانه است.

هفت قدم می‌شناسم که به ارتقا مدل فکر کردن کمک می‌کند،

من دو قدم اول را برایت می‌گویم. اگر دقیق متوجه شدی و به کار آمد، قدم سوم را برایت شرح می‌دهم.

اولین قدمی که آموختم و به نظر خیلی ساده می‌آید، تکنیک abc است.

یعنی هر رویدادی را به سه جز تقسیم کنید.

  1. مرحلۀ اول، a است به معنی وقوع رویداد.
    • مثلا تو به همسرت زنگ می‌زنی، و ایشان زود برمی‌دارد. (زود برداشتن او یک رویداد است.)
  2. مرحلۀ بعدی،b ،افکار توست.
    • چند مدل فکر می‌کنی: منتظر من است. (با لبخند بخوان)

چرا انقدر زود برداشت؟؟؟( با اخم بخوان)

  1. مرحلۀ سوم، c،  عکس‌العمل احساسی و رفتاری توست.
    • پرواضح است که اگر فکر اول را داشته باشی(که همسرت منتظر توست)، عکس العمل، احساس و رفتار خوبی خواهی داشت.

این کار را باید مرتب انجام دهیم. سعی کنیم احساساتمان را از افکارمان را جدا کنیم، از جنبه‌های متفاوت به رویدادها نگاه کنیم.

بنظر می آید بعد از کمی مکث و همین بررسی‌های ساده متوجه می‌شویم که تا چه اندازه عکس‌العمل‌هایمان تکیه بر باورهای نادرست و غلط دارد.

معروف است که اگر بتوانیم افکار و احساساتمان را در رویدادها از هم جدا کنیم، تا 15% می‌توانیم آدم های مثبت‌تری شویم.

قدم بعدی این است: افکارت را آنالیز کرده و کلمات هولناک‌ساز و بایددار را به ترجیح و اندازه واقعیشان تبدیل کنی.

  • هولناکساز: من به شدت در این مسئله ضربه خورده ام.
  • بایددار: سوده (دوستمان) هرگز نباید به من پرخاش کند.

اگر این قدم را برداریم این اتفاق می‌افتد:

من به شدت در این مسئله ضربه خورده ام. =>  من در این مسئله ضربه خوردم.

سوده هرگز نباید به من پرخاش کند. =>  ترجیح میدهم به من پرخاش نکند.

این تکنیک تا در وجود ما جا خوش کند، زمان خواهد ‌برد ولی باید کم‌کم روی خودمان کار کنیم. من تا حدی که تلاش کرده‌ام، نتیجه هم دیده‌ام. شاید کمترین اثر این تغییر کلمات، عوض شدن سطح توقعاتم بوده است.

میتوانم قیافه‌ات را بعد از خواندن این سطور تصور کنم. شاید این دو گام ساده بنظر بیاید و یا حتی آنها را بلد بوده باشی، ولی برای بیان گام‌های بعدی، یادآوری این تکنیک‌ها هم ضروری‌ست و هم خالی از لطف نیست.

می‌دانم که بازخوردت را به صورت صدای ضبط شده در تلگرام می‌فرستی که متاسفانه واقعا اسفناک است، ولی بر تو حرجی نیست.

منتظر فیلم‌های پسرت هستم. تولدت بازهم مبارک.

قربانت، شکیبا.

پی‌نوشت: نکات را از همایش استاد کاظم‌زاده یاد گرفته‌ام.

3+

تجارب مهندسی در طبق اخلاص برای نویسندگی

پدر من همیشه به ما می‌گفتند:

«در هر رشته‌ای که می‌خواهی فعالیت کنی، اول چند سال ریاضی بخوان و یک مهندسی بگیر.»

ایشان عقیده دارند با تلاش و کوشش می‌شود در هر رشته‌ای موفق شد، ولی اگر اول مهندسی بخوانی، مدل ذهنی که در این زمینه به دست می‌آوری باعث موفقیتت می‌شود.

بنده هم عاشق و واله مهندسی کامپیوتر بودم و در دانشگاه هم همین رشته را خواندم.

ولی اگر کسی از من بپرسد که در آینده چه کاری می‌خواهی انجام دهی، یقینا درآن حرفی از حرفه کامپیوتر یا برنامه نویسی به میان نمی‌آید.

اما مردم به همین سوال راضی نمی‌شوند و در ادامه باتعجب از من می‌پرسند:

«اگر نمی‌خواستی ادامه دهی چرا چهارسال درس خواندی؟ پشیمان نیستی؟»

یقینا من از این 4 سال مهندسی پشیمان نیستم. این چهار سال فرصتی بود تا دوباره متوجه درستی حرف‌های پدرم شوم.

مهندسی ارمغان‌های فراوانی برای من داشت.

اولین رهاوردی که در بین کدهای کامپیوتر پیدا می‌کنید قابلیت حل مسئله است. همچنین همان روزهای اول، دانشجویان را در دریای اینترنت رها کرده و همه متوقع‌اند که شما همه چیز را خودتان یاد بگیرید.

لکن مهم‌ترین دستاوردی که مهندسی برای من داشته و اکنون در نویسندگی به من کمک می‌کند، قانون استمرار است.‌

پروژه نهایی من، اجرای یک بازی بر روی تلویزیون بود. فناوری جدیدی که نه تنها من آشنایی با آن نداشتم، بلکه در اینترنت هم منابع زیادی از این مبحث موجود نبود.

ولی هربار که به یک مسئلۀ جدید برخورد می‌کردم، اگر یک ساعت با آن سروکله میزدم، قطعا می‌توانستم حلش کنم.

کسی نمی‌تواند ادعا کند که فهمیدن، در دست اوست. ولی ایجاد مقدمات یقینا در دست ماست. برای من مقدمۀ رسیدن به ایدۀ جدید، یک ساعت تمرکز بود.

این قانون استمرار در همۀ زندگی من جاری‌ست. هنگامی‌که ایدۀ نوشتن مطلبی به ذهنم می‌رسد، اگر حداقل یک ساعتی را متمرکز بر روی آن فکر کرده و از چند منظر متفاوت، نوشته را بازنویسی کنم، ناخودآگاه متنی خودش را به من نشان می‌دهد که عجیب به دلم می‌نشیند.

در مطالعه، تحقیق و اکثر کارها این قانون صادق است. ممکن است زمان دست‌یابی به نتیجه متفاوت باشد، ولی بهرحال چشیدن شیرینی پی‌آمد بعد از تلاش، همان است که مهندسی کامپیوتر به من چشانده است.(هرچند نتیجه متفاوت ازآنچه من متصور بوده‌ام، باشد.)

با این اوصاف چگونه می‌توانم از مهندسی کامپیوتر پشیمان باشم؟

 

 

عکس‌نوشت: قطعه کدی‌ست که در آن می‌گوید تا هنگامی‌که موفق نشده‌ای، تلاش کن، و فقط زمانی می‌توانی از تلاش دست برداری، که مرده باشی.

4+

چرا کلمات لیز می‌شوند؟

-بچه‌ها کی میدونه قورباغه‌ها چطوری غذا می‌خورند؟

+خانم زبون قورقاقه‌ها …

(همۀ بچه‌های کلاس خندیدند)

-شکیبا ادامه بده.

+خانم زبونشون چسب داره، و بلنده، میتونن مثلا یک مگس رو بگیرن و بخورن.

این داستان برای اول دبستان شکیباست ولی به یک قورباغه ختم نشد، بنده در ادای اکثر کلمات مشکل داشتم. تا پنجم دبستان نمی‌توانستم بگویم «ته‌دیگ»، و به جای آن می‌گفتم «ته‌گید». تا بالاخره روزی مادرم دیگی آورده و به من توضیح دادند که تهِ همچین دیگی، ته‌دیگ می‌بندد.

هرچه گذشت، تسلط من به کلمه‌ها بیشتر و عیب و ایراد‌های گفتاری‌ام کم‌تر شد. تا اینکه وارد عرصۀ نویسندگی شدم، واژه‌ها همانند همان قورباغه اول دبستان از زبانم لیز می‌خورند و می‌شوند قورقاقه.

هر بار متنی می‌نویسم، انگار کلمه‌ها از معنی خالی می‌شوند. مجبور می‌شوم کلماتی که هر روز از آنها استفاده می‌کنم را در واژه‌یاب چک کنم. حتی در درست بودن فعل‌ها هم کثیرالشک شده‌ام.

قضیه وقتی جدی شد که توییتی درباره فروغ فرخزاد نوشتم:

«هروقت می‌خواهم از تقاطعی رد شوم، مادربزرگم می‌گویند:

مادر یواش برو، فروغ رو که می‌شناسی؟ همین‌طوری سر تقاطع بهش زدند و الکی الکی از بین رفت.»

یک‌دفعه انگار کلمه «از بین رفتن»، برایم بیگانه شد و مجبور شدم بپرسم که معنی این کلمه چیست؟ و آیا من به عنوان «مردن وحیف شدن» درست و به‌جا از این کلمه استفاده کرده‌ام؟

تا اینکه امروز «رضا بابایی» در کتاب «بهتر بنویسیم» مشکل را برایم حل کرد:

«نویسنده هربار که جمله‌ای را به پایان می‌رساند، با تجربه‌ای جدید آشنا می‌شود، و هرگاه که کلمه‌ای را روی کاغذ می‌آورد، گویی نخستین بار است که آن را می‌بیند و به کارش می‌گیرد.»

و کمی جلوتر، با خواندن این جمله بیشتر دلم آرام گرفت:

« کلمات و معانی آن‌ها در ذهن و زبان نویسنده، هماره در حال تغییر شکل، کارکرد و موقعیت‌اند.»

درحقیقت دل‌نگرانی من، گواهی بود بر درستی مسیری که در نویسندگی، پی گرفته‌ام.

خداراشکر.

20+

چه تجربه‌ای ارزش تکرار شدن دارد؟

«آدم‌های ساکت واقعا کلاس را غیرقابل تحمل می‌کنند»

اگر چنین حرفی را بشنوید و یک لحظه به خودتان بیایید، که ای بابا، من که از اول کلاس حرفی نزدم،

چه حسی بهتان دست میدهد؟

درست است، به‌عبارتی شما کلاس را از دید یک هنرجوی دیگر غیرقابل تحمل کرده‌اید.

کلاس هنری‌ای شرکت کرده‌بودم که به‌طور عجیبی همه در آن صحبت می‌کردند.

دستانمان گرم هنر بود ولی حرارت فک‌ها، گرمی دستان را به سخره می‌گرفت.

ولی من به هر دری می‌زدم، نمی‌توانستم وارد میدان صحبت شوم. درحالی‌که همیشه گفته‌ام با یک جمع ناآشنا سریع سر صحبت را باز می‌کنم. اما نخ حرف‌هایشان با من فرق داشت. جز خنده واکنشی نداشتم.

لکن بعد از اتمام کلاس، بسیار فکر کردم که چرا چنین اتفاقی افتاد؟

آنها از زندگی، همسر، اینستاگرامشان و پروژه‌های تبلیغی حرف می‌زدند. یک نویسندۀ وبلاگ‌نویس که صفحۀ باز اینستاگرامش 100 نفر هم دنبال‌کننده ندارد، در مقابل آن‌هایی که زندگیِ رنگیِ صفحات اینستاگرامشان، هزاران نفر عاشق و واله دارد، چه حرفی برای گفتن دارد؟

ولی چنین مظلوم‌نمایی‌ها قانعم نکرد. اگر می‌خواستی می‌توانستی سفره دلت را باز کنی همان‌طور که دختران جوان سفره دلشان را با سبزی، سیر و ترشی روی میز انداخته بودند. برای تو حتی می‌توانست با آرایه‌های ادبی چنان تند شود که چشم‌هایشان را پر از اشک کند.

سوالی از خودم پرسیدم که کمی بعدش سکوت کردم:

آیا خودت را بهتر از آن‌ها می‌دانستی؟ یا بقیه را لایق سفره دلت نمی‌دانستی؟

نه واقعا.

بحث «بهتر دانستن» نبود. فقط دنیاهایمان، فرق داشت. و این مصاحبت اتفاقا موهبتی بود تا من مرزهای دنیایم را دقیق‌تر خط‌کشی کنم. می‌دانید چیست؟

شاید اصلا خنده‌های من از خوشی آن بود که در وجود دیگران، خودم را بهتر می‌شناختم. می‌فهمیدم من، این افراد نیستم. با این‌که آن‌ها بارها بهتر از من بودند.

برای همین است که دیدن آدم‌های متفاوت، تجربه‌یست که دلم برایش تنگ می‌شود.

8+