سوار تاکسی شدم. طبق معمول خطاب به راننده و مسافرین، سلامعلیکی کرده و منتظر جوابی هم نبودم.
ولی راننده با لهجه ارمنی و سخاوتمندانه، پاسخ داد : سلام خانم محترم.
از محترم شمرده شدن، جا خوردم.
بحث داخل ماشین، گل انداخته و آقایی که جلو نشسته بود، با آبوتاب تعریف میکرد:
+ آقا، خود بنده توی این خیابون راننده اتوبوس دوطبقه بودم. نمیدونید چقدر خوب بود. از سال 57 تا سال 62.
آقایی که کت و شلوار پوشیده و عقب نشسته بود، اضافه کرد : یعنی زمان انقلاب.
+ بله آقا. اینجا یک شکوه و عظمتی برای خودش داشت.
به سمت راننده ارمنی برگشت، زمان را 39 سال به عقب کشید، پنداری دو دوست قدیمی باهم در اتوبوس نشستهاند، پرسید:
+یادته؟
راننده ارمنی که به جای فرمان پراید، فرمان ماشین زمان را در دست گرفته بود، جواب داد:
– معلومه که یادمه، سنگ فرشهارو چی؟
( زاویه دیدم باعث شد اشکهای راننده در چشمهایش قایم شوند)
+ اقا میگم اینجا راننده بودم. از سال 57 تا 62. من متولد 20 ام .هزار و سیصد و بیست . ماها خیلی چیزا دیدیم . میدونی حقوقم چقدر بود؟ هفته ای 50 تومن. به عبارتی میشه ماهی ( مکث کرد تا ما حساب کنیم) ، بله، 200 تومن.
نگاه مسافر جلو، مسافر کت و شلوار پوشیده عقب را معذب کرد، و برای اینکه هیجان دو پیرمرد نخوابد، خیلی عادی بحثِ منتظر را به دست گرفت: همه چی میشد، نه؟
مسافر متولد بیست بسان معلمی که از جواب شاگردش راضی شدهباشد، با تعجب گفت:
+ میموندم چطوری خرجاش کنم. برکت داشت آقا. برکت.
و به بیرون خیره شد.
-من این خیابون رو خیلی دوست دارم. بهش میگفتن تخت جمشید.
+ باشکوهترین و باکلاسترین خیابون تهران بود. البته من معتقدم هنوزم هست. اصیله. راستی من یکم جلوتر پیاده میشم.
راننده ارمنی آرام میراند. مقال و مکالمه، مسافر چهارم تاکسی بود.
من با خیالی راحت به دنبال جواب معادلهای ساده، ساختمانها را زیر نظر گرفتهبودم. راهحل پنجرهای بود که تو پشت آن لبخند بزنی.
دختر محترم شمردهشده، به صدایی قرین نجوا، زمزمهکرد : ببخشید، پیاده میشم.
معادلهاش بیجواب ماندهبود.