رابطۀ خراب، باعث بهم ریختن آدم میشود.
من روانشناس نیستم. هیچ ادعایی هم در هیچ زمینه ای ندارم. این جمله را در یک کارگاه معتبر و معروفی شنیدم و نوشتم. اگر هم نامی از کارگاه نمیبرم برای این است که مجال گفتن همۀ نکات مثبت و منفیاش نیست. اما از من بپذیرید که این جمله، شالودۀ کارگاه مهمی بود. عبارتی که روزها و حتی یک سال ذهن مرا درگیر خود کرد. دنبال مثال نقضش بودم. مگر میشود یک رابطۀ خراب تا این اندازه بر اعصاب آدمی اثر بگذارد؟
جمله را خط کش حال خودم و اطرافیانم کردم.
برای من این جمله منحصرا برای رابطۀ خودم با دیگران نبود. کم کم گسترش یافت. شبیه یک خمیر مخمردار پف کرد و کل زندگی مرا گرفت. آرام آرام یافتم که میتوانم رابطۀ خودم با خودم را هم یک رابطۀ مجزا بدانم و مراقب سلامتش باشم. میدانستم گاهی حالِ ناخوشم، زیر سر شکیباست. از شکیبا توقعات بیجا دارم. یا به خاطر کار و فعالیتی از دستش ناراضیام. با این آگاهی میتوانستم راحتتر مسئله را حل کنم.
اما یک روز که مشغول رانندگی بودم، دوباره سر و کلۀ خمیر پف کرده پیدا شد و بخش دیگری از زندگیام را هم گرفت. ناگهام فهمیدم که یک رابطۀ اساسی را تا امروز فراموش کردهام:
من با خدا هم یک رابطه دارم.
و هر از چندگاهی این رابطه مختل میشود، ماحصل مختل شدنش هم بهم ریختن حال من است.
نگاه کردن به خدا و خودم در یک رابطه، مدل جدیدی از فهم این جمله بود.
پیش خودمان باشد، رابطه با خدا خیلی راحتتر از رابطه با آدمیزاد است.
خدا موضعاش مشخص است. حتی درخواستهایش را شفاف بیان کرده. بدون لفافه، بدون دوز و کلک یا حتی توقعات بیجا.
فقط میماند خود شکیبا. که میخواهد در این رابطه قدم بگذارد یا نه. باید سنگهایم را با شکیبا وا میکندم. بعد از این مدل نگاه، حتی کلام حضرت امیر هم برایم جانی دوباره گرفت، وقتی فرمودند:
قلبها را ادبار و اقبال است. وقتی قلبها را ادبار است( دور است به عبادت ) به آن سخت نگیرید.
دقیقا شبیه رابطۀ آدمها با یکدیگر.
گاهی آدم هوای عبادت زیاد ندارد. فقط همان واجبات را انجام میدهد و تمام. گاهی دلش روضه و حرم و مسجد میخواهد. آدمها هم گاهی حوصلۀ یکدیگر را ندارند. نباید سخت گرفت و گذشت.
شاید در جزییات این حرف با من موافق نباشید، ولی برای من مسلم شده که وقتی رابطه با خدا خراب است، یکجای حال خوب آدمی میلنگد.
اما چرا امشب باید از رابطه با خدا بگویم؟
چند روز پیش علی انصاریان فوت کرد. مردم هم برای سلامتیاش بسیار دعا کرده بودند.
و بعد ناگهام موج فراگیری آمد که مردم چه دعا کردنی؟ چه خواستنی؟ اصلا ما در سرزمین نفرین شده ماندهایم.
به زعم من، از دست دادن یک جوان دوست داشتنی بسیار سخت است. اما پخش کردن حرفهای فکر نشده، عذاب هر ناراحتی را دوچندان میکند.
دعا نکردن، یعنی هدف گرفتن پاشنۀ آشیل ارتباط با خدا.
و وقتی ارتباط با خدا خراب میشود، مطمئن باشید به سوی حال بهتری قدم برنمیداریم. چیزی که امروز بیش از همه به آن احتیاج داریم.
و باز هم انتخاب با خودمان است. خدا را هم به جمع رابطههای خراب اضافه کنیم؟
و در آتش بدحالیمان فوت کنیم؟
یا انتخاب کنیم که یک قدم به سمت حال بهتر برداریم هرچند در سرزمین عجیبی چشم گشوده باشیم.
هرچقدر هم در سرزمین عجیبی باشیم، عجیبتر از شکم نهنگ نیست که حضرت یونس گرفتار شده بود.
و ایشان نیز با همین دعا و ارتباطی که ما کنارش گذاشتهایم، نجات یافت.
عکسنوشت: نقاشی فوقالعادۀ استاد فرشچیان، به تازگی افتخار داشتم که در موزۀ سعدآباد، به همراه عزیزی بعضی از نقاشیهای استاد فرشچیان را ببینم و مسحور هنر ایشان شوم.