معلمی داشتم که معتقد بود ما در زندگیهایمان آنقدر که باید آدم ندیدهایم.
یکی از راههای آدم دیدن، این است که معاشرتمان را زیاد کنیم، ولی در این شرایط فاصلهگذاری اجتماعی، معاشرت با آدمهای حقیقی چنان خوشایند دوطرف نیست. پس چارهای نیست تا روبیاوریم به آدمهای خوشمحضری که معاشرت ما با آنها نه مریضشان میکند و نه دلتنگ.
یکی از کتابهای بینظیری که میتوان در این راه خواند، کتاب «میدلمارچ» اثر جورج الیوت است.
این کتاب پر از شگفتی است. دسته گلی است که هر طرف آن گل متفاوتی گذاشته و عطر دلآنگیزش خوانندگانش را مست و شیفته خواهد کرد.
این دستۀ گل، به دست جورج الیوت جمع و تزیین شده است. نویسندۀ آن، بانوی منتقد و روزنامهنگار دورۀ ویکتوریایی است. او برای اینکه رمانش بدون پیشفرض اینکه یک زن آن را نوشته، خوانده و بررسی شود، نام مستعار و مردانۀ جورج الیوت برای خودش انتخاب میکند.
کتاب دوجلد است که هرجلد حدود ششصد صفحه دارد. نشر نی، ترجمۀ رضارضایی، بهترین ترجمهای است که میتوانید بیابید. شاید ابتدا کمی متن برایتان نامانوس باشد ولی همیشه به کتاب و مترجم زمان دهید، کم کم حرفش را میفهمید و صدایش به گوشتان آشنا میشود.
مدل روایت داستان، دانای کل است. دانای کلی که به همۀ شخصیتهای داستان نزدیک است و فکرهایشان را میشنود. البته گاهی نشان دادن و پرداختن به جزییات، حوصلهتان را سر میبرد.
ابتدای هر فصل، حداقل دو پاراگراف مقدمه میآورد و این تسط نویسنده و مطالعه کثیرش را نشان میدهد. مانند گلهایی که در هر طلوع، عطر دلانگیزشان انسان را بیدار میکند، بانو مری در طلیعۀ هر فصل شعرها و عباراتی آورده است. این اشعار و نوشتهها، با موضوع هرفصل همخوانی دارد. تیتراژ سریال را به یادمان میاندازد و شما با خواندن آن بیت یا متن، میتوانید حدس کوچکی دربارۀ اتفاقهای فصل بزنید.
اولین گل زیبای این کتاب، شخصیتپردازی برجستۀ آن است:
اگر بگوییم سریال This is us جالب است چون هر شخصیت نماد یک گونه از آدمهاست، حرف عجیبی نزدهایم. قرن 21 هستیم و علم چنان رشد کرده که از دستاوردهایش میتوان در سریالها وکتاب ها بهره برد، اما میدلمارچ دو قرن پیش و زمان ملکه ویکتوریا نوشته شده و این شخصیتپردازی در آن زمان، محیرالعقول است.
نه ماشین تایپی بوده و نه اینترنت. سر هر کوچه و در هر خانواده هم مشاور نبوده. بهنظر من و بدون مبالغه خلق چنین اثری از بانو مری شبیه فرستادن آدم است به فضا. هر شخصیت برای خودش دنیای مجزایی دارد و چنان به واقعیت نزدیک است که بین آشنایانتان هم آنها را پیدا میکنید. نه تنها آشناها، بلکه خودتان را هم در کتاب مییابید، نه یکبار و در یک شخصیت، بلکه ممکن است در سیر رشدتان بین چند شخصیت پیدا شوید.
راوی داستان هر شخصیت را برایتان شرح میدهد، مثلا داستان زندگی دوروتیا، از خانواده و شرایطی که در آن رشد کرده میگوید، وضع مالیاش را بسط میدهد، جایگاهش اجتماعیاش را توضیح میدهد. حتی یک قدم فراتر میرود، میگذارد شما وارد جمعهایی شوید و بشنوید پشت سر دوروتیا چه حرفهایی زده میشود. سپس وقتی دوروتیا وارد گود داستان شده و ماجرایش پیش میرود، شما نزدیک او هستید و میشنوید که در ذهنش چه میگذرد. دلیل تصمیمهایش را میدانید، مییابید که بر چه اساسی دودوتا چهارتایش را میچیند و محور زندگیاش چیست. دقیقا شبیه خودمان.
به عبارتی هم واقعیت را نشانتان میدهد و هم آنچه بقیه از واقعیت برداشت کردهاند.
دومین گل این دستهگل، عطر دیگری دارد:
حالا با شناختی که از شخصیتهای داستان به دستتان داده، نویسنده، آنها را وارد مشکلات زندگی میکند و شخصیتها روبروی چشمهایتان، مسائلشان را با ملاکهایشان حل میکنند.
دوروتیا، شخصیت اصلی داستان، ملاکش عقل است و یک پرسندۀ واقعی است. بیشتر از هرکسی از خودش سوال میپرسد. با روحیۀ حقپذیریاش، دنبال حرف درست میگردد و روی حقی که پیدا میکند، میایستد هرچند برای تمام اهل شهر ناخوش آید. ممکن است اول داستان با تصمیمهایش حال آدم را بگیرد ولی هرچه میگذرد و عقلش با تجربه عجین میشود، بیشتر و بیشتر جای خودش را در دلتان باز میکند.
رازمند نماد آدمهای لجبازی است که سر سوزنی گوش استماع ندارند لمن تقول، نه به حرف گوش میدهند و نه اهمیتی برایتان قائل اند. مانند اسب سرکش هرچه بنظرش درست است انجام میدهد و حتی وقتی عیب کارش هویدا شد بازهم بنظرش کارش درست بوده و این بقیه هستند که نمیفهمند.
ویل، پسر دوست داشتنی داستان، محور تمام تصمیمهایش دوروتیا است. مطمئنم شما هم مثل من، آدمهای زیادی دیدهاید که فکر و ذکرشان، معشوقشان است. حتی خودمان هم در برهههایی از زمان ویل شده و میشویم.
بالسترود، آه از بالسترود! اگر کل کتاب را فقط برای دیدن بالسترود بخوانید کافی است. آدمی که بیش از توان خودش مومن است، تمام دغلبازیهایش را با دین و مذهب توجیه میکند، نه اینکه فکر کند کار بدی است، نه، پیش خودش میگوید مشیت خدا این بوده و به دنبال صدهزار اشاره میگردد تا کارش را به خدا ربط دهد. با اینکه همه جا پای خدا را وسط میکشد اما اگر آبرو و نفع شخصیاش در میان باشد، آدم هم میکشد.
شخصیتهای داستان زیاد است، قصدم نشان دادن چند نمونه از شخصیتها و معیارهایشان بود تا ملاکمحوری و قدرت حل مسئلۀ بانو مری برایتان شفاف شود.
سومین گل این دستۀ گل، مدل مراوادت آدمهای داستان با یکدیگر است. شما هر شخصیت را میشناسید. این شخصیتها همانند دنیای خودمان باهم سلاموعلیکی دارند و در یک بازۀ زمانی هشت نفرشان(چهار زوج) در شرف ازدواج هستند. شما میبینید که هرکدام در ذهنشان چه دنیایی میسازند. حتی تفاوت دخترها و پسرها در مدل تصمیمگیری را نشانتان میدهد. اگر روزی دختردار شوم، حتما قبل از ازدواجش این کتاب را به دستش میدهم تا بخواند. همان حرفهایی را میزند که کلاسهای مشاوره و راهنمایی میزنند. بانو ماری به این بسنده نمیکند و حتی به شما نشان میدهد زندگی هر یک چطور پیش میرود.
به خاطر همین فکر میکنم «راهنمای زوجها» نام زیبای دیگری بود که میشد روی این کتاب گذاشت.
مدل دیگر مراوده، مراودۀ فامیلی و دوستانه است. این شهر کوچک پر از روابط فامیلی و دوستانه است. شخصیتهای داستان که به سختی میافتند، تمام اطرافیانشان را میبینید که چگونه با همان ملاکهایشان با بینوای داستان همراهی یا طردش میکنند.
در این نوشته فقط سه گل از این دستۀ میدلمارچ در چشمرستان قرار گرفت. اما امیدوارم همین سه گل شما را متقاعد کرده باشد که این کتاب را در لیست کتابهایتان جا دهید. میتوانید مثل یک پروژه به آن نگاه کنید. پروژۀ خواندن میدلمارچ در تابستان 1399، مطمئن باشید در آخر تابستان از این پروژه، دلشاد خواهید بود.
با شما موافقم
میدل مارچ دوست داشتنیه البته من هنوز تمومش نکردم
ولی بیشتر از داستان جذب نویسنده داستان، الیوت، شدم
میگن نویسنده هرچقدر هم قدر باشه بازهم بخشی از وجودشو در یکی از شخصیتها میذاره. با این گفتهٔ شما، بیشتر از قبل دلم میخواد بدونم جورج الیوت خودشو کدوم یکی از شخصیتها میدونه؟
سلام وقت بخیر،
لطفا نوشتههایتان را در شبکه اجتماعی مداد با ما و سایر خوانندگان در میان بگذارید.
https://medad.io
سلام شکیباجان؛
بسیار لذت بردم از قلم دلنشین و شیوای شما.به نکته ی حجالبی اشاره کردی که چطور این نویسنده در چنان دورانی که اینترنت هم نبوده،اینقدر با جزییات به شخصیت پردازی پرداخته.اینجاست که باید قدردان اینترنت باشیم که منابع بسیاری در اختیار ما قرار داده تا بتونیم بهتر و بهتر بنویسیم.
البته من احتمال میدم که این نویسنده به منابع دانش های روان شناختی بسیاری دسترسی داشته.که با این وجود،کاری شگرف انجام داده.
امیدوارم که چراغ وبلاگت همیشه روشن باشه و قلمت سبز و نویسا.
سلام. ممنونم که وقت گذاشتین و این مطلب رو خوندین. این بانو منتقد و روزنامه نگار درجه یک در دوران خودشون بودن و احتمالا از شم شناختی خوب انگلیسی ها هم برخوردار بودن.