وقتی که نوبت به درس جغرافی میرسید مادربزرگم میگفت: «عزیزم به تو چه که آنطرف دنیا کجاست و اسم این همه کوهها و دریاها چیست؟ تو همان راه بهشت را یاد بگیر اینها همه پیشکشت.»
این جمله را چند شب پیش خواندم، در کتاب دارالمجانین.
از شما چه پنهان از طرز فکر مادربزرگ خوشم آمد. مادربزرگی که آخرین بهار قرن پیش را دیده.
نترسید! من آدم دگم و خشکی نیستم، ولی قبول کنید که مادربزرگ میتوانست بگوید: همین که راه خانۀ خودت را میدانی بس است، یا بگوید همین که در این شهر گم نشوی کافی است.
ولی نه به شهر و خانه قانع بود، و نه به یک سال و دوسال فکر میکرد، هم زمان و هم مکان را وسعت داد، بلندنظری تا کجا؟
برای چنین نگرشی، چه فرقی دارد که کدام قرن زندگی میکند؟
البته جملهها هیچوقت مرا راحت نمیگذارند. از وقتی این جمله را خواندهام، بارها از خودم پرسیدهام «راه بهشت من کجاست؟»