تجربههای محدود آفت رشد است.
اين جمله شايد يک گزارهٔ کلی باشد که خيليها با آن موافق نباشند. يک گزارهٔ کلی که اگر کسی مرا نشناسد، گمانش به تجربههای خيلی ناجور هم کشيده میشود. ولی من اين گزاره را در تابستان 98 درک کردم.
معلمی را در يک مدرسهٔ خیلی خوب در منطقه يک تهران شروع کردم. هميشه کنارم بهترين همراهان و معلمين حضور داشتند و من هم از اين فرصت کمال استفاده را ميبردم. هميشه هم ممنون آنها بوده و هستم.
بعد در کنار مدرسه، سراغ پيش دبستان رفتم. آنجا هم در کنار بهترين اساتيد ياد گرفتم با کودکان چگونه برخورد کنم.
بعد از يک سال، پيشنهاد کار در يک محيط غير آشنا گرفتم. حتی محل کار را نديده بودم ولی با دوستم تصميم گرفتيم پيشنهاد را بپذيريم و مطلبی را که چند وقت مورد تحقیق و بررسی قرار داده بودیم، در آنجا پیاده کنیم.
چند طرح درس نوشتيم، پوستر طراحی کرديم، و حتي چند بار جلسهٔ اول را برای خودمان اجرا کرديم. آنچنان برنامه ريختيم که فکر کرديم همه چيز تحت تسلط ما خواهد بود.
روز موعود فرا رسيد، وارد محل موردنظر شديم. مدير آنجا معلم سابق من بود. میشناختمش. خانهای زيبا، دوست داشتنی ولي با بچههای آزاد و شيطان. بچهها نه بیادب بودند و نه اذيت ميکردند، فقط تا میتوانستند با دوستانشان بازی میکردند و شيطنت. این خانه برایشان شبیه بهشت بود.
بعد از گذشتن ثانيههای اول و سلام عليک، متوجه شدم آنچه تصور ميکردم با آنچه در واقعيت وجود دارد خيلي متفاوت است. من فکر ميکردم با محيطی شبيه پيشدبستان مواجهام ولي تعريف کلاس تابستانی در اين مکان با تعريف من متفاوت بود. طبيعي هم بود. فقط من دقت نکرده بودم.
در عرض چند دقيقه، تمام راه حلهايی که داشتيم را بررسي کرديم. چگونه قانون بگذاريم، چگونه برخورد کنيم، چگونه تقسيم وظايف کنيم. هر آچاري که تا اکنون در جعبه ابزارم گذاشته بودم را بيرون آورده و چک میکردم.
تا قبل از اين، در مدرسهٔ دخترانه و پيشدبستان حتی اگر نمیدانستم چه کاری بايد انجام دهم، میتوانستم يک نفر را صدا کنم و او مداخله کند. ولي آنجا من بودم و دوستم، و افرادی که فکر میکردند ما خيلي معلمين توانمندی هستيم و قطعا نمیخواستيم تصور آنها را بهم بريزيم.
يک ربع تا شروع کلاس زمان داشتيم. تا توانستيم نقشه کشيديم تا کلاسمان پيش برود.
از جلسهٔ بعد تمام طرح درسهايمان عوض شد، هر جلسه برايمان رشد بود. هرچه تا امروز ياد گرفته بوديم را عملي کرديم. سراغ کتابهای قطور تربيتی رفتيم و ورق زديم. خوانديم و اجرا کرديم، بررسی کرديم و کارگاه رفتيم. هر روز که نتيجه را میدیدیم برايمان شبيه معجزه بود.
نعمت بزرگی پشتوانهٔ ما بود، آن هم بزرگانی بودند که من در کنارشان از روز اول تدريس کردهام و مربيگری. ولي هرچه آنها گفته بودند روی هم، در گوشهای از مغزم تلنبار شده بود. میدانستم در فلان جدول و فلان کتاب راه حل موجود است. ولی بعد از تابستان 98 میتوانم فلان جدول را از حفظ برايتان بگويم. کار کردن در يک محيط متفاوت باعث شد آنچه ياد گرفته بودم پياده کنم. مثل جلسهٔ اول رانندگی بعد از چند جلسه تئوری گذراندن.
مثل اولين روز کارآموزیام بعد از 5 ترم شنيدن و کد زدن در محيط آکادميک.
چرخ دندههاي معلمیام بعد از سه سال آچارکشی شد.
تمیز و روون مینویسی تجربه ات را خواندم. معلمی شغل سختیه برای من که اصلا آسان نشده بعد سالها…دست دوستی!
ممنونم از نظرتون، چشمهاتون تمیز و روان میبینه. معلمی سخته مثل همهٔ کارهای این دنیا ولی انقدر شیرینه که به سختیاش میارزه.