معلمی تجربۀ و حرفۀ جدیدی است که انتخاب کردهام. از این انتخاب حدود دوسالی میگذرد و سال دومش همراه بود با دو مدرسۀ کاملا متفاوت.
پیشدبستان پسرانه و سال هشتم دخترانه.
در هفته دو کلاس با دختران 14 ساله داشتم، و سه روز را با پسران 6 ساله میگذراندم، به شوخی به همه میگفتم انگار بین این دو مدرسه، ترک میخورم.
مثل خوردن بستنی است وقتی تازه چایی نوشیدهاید.
ولی امروز که هر دو مدرسه تمام شده، از تجربهای که به دست آوردهام دل خوشم و دلم میخواهد کمی دربارهاش اینجا بنویسم.
اولین و شاید مهمترین مهارتی که امسال به دست آوردم، قابلیت تفکیک ذهنی بود. نمیدانم مشاوران به این مهارت چه میگویند، ولی مهارت تفکیک ذهنی برای من، متضاد مهارت پل زدن و ارتباط برقرار کردن بین مفاهیم و روزهاست.
ذهنم، در مدرسۀ دخترانه، مدل خودش کار میکرد و بخش پسرانهاش خاموش میشد، و در زمان مدرسۀ پسرانه هم دغدغۀ مدرسه دخترانه را نداشتم. از هر مدرسهای که بیرون میآمدم، همه چی را پشت درش میگذاشتم و به زندگی میپرداختم.
شاید فکر کنید منظورم این است که تجربۀ هیچ کدام به درد دیگری نخورد، درحالی که من با دختران 14 ساله همان مدل تربیتی را به کار میبردم که با پسران 6 ساله، و خیلی هم جواب میگرفتم.
مثلا اوایل تابستان، مدیریت یکی از کلاسهای هشتم دخترانه برایم دشوار بود و هرچه میگذشت کلاس برایم راحتتر میشد. کم کم فهمیدم، تجربۀ زیست و صحبت با پسران 6 ساله، مرا بیشتر از هرچیزی تبدیل کرده به شکیبای راحت. و این راحتی باعث میشد با دختران 14 ساله هم بهتر ارتباط برقرار کنم. یادم میآید روزهای اول در مدرسۀ پسرانه میگفتم:
«حس میکنم درون یک پوستۀ محکمی قرار دارم و برای ارتباط با این بچهها باید پوستهام بشکند.»
و وقتی سر کلاس دختران بودم، احساسم این بود که باید از یک بلندی بپرم، تا بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم.
هرچه بیشتر پوستهام در مدرسه پسرانه میشکست و بیشتر خودم میشدم، دل و جراتم برای پریدن از برج مدرسۀ دخترانه بیشتر میشد و نقطۀ عطف این دو، یعنی شکستن کامل من، همان سقوط آزادی بود که بعد از آن سقوط، معنای معلمی برای نوجوانان را درک کردم.
پسربچه ها به من یاد میدادند خودم باشم، آنها خودشانند. وقتی ناراحتند، گریه میکنند، وقتی خوشحالاند، قهقهه میزنند، هر روز چند بار بغلت میکنند، وقتی از دستت ناراحت میشوند، کاملا مشخص منتظرند تا بروی و حل مسئله کنی، و از همه مهمتر، اشکالاتت را نشانت میدهند.
اما دخترها، پشت چندین نقاب، مینشینند و اگر های فراوان برایت ردیف میکنند. تا میتوانند تلاش میکنند خودشان نباشند.
با کنایه حرف میزنند و باید از بین نگاهها و معذب شدنها، و یا حتی بغضهایی که قورت داده میشود، بفهمی چه کسی حرف نامحترمانهای زده و امنیت کلاست را به خطر انداخته است.
ولی شباهتشان، دوستیهای بانمکی است که هر جلسه کشف میشود. یک جلسه دو نفر باهم دعوا میکنند، جلسۀ بعدی باهم آَشتی. پسران هم همینند.
رشدشان هم متفاوت است. اکثر پسربچهها، شبیه یک خط مستقیم رشد میکردند. اما دخترها، انگار برای هر قدم رشد، از بین هزار مانع میگذشتند. فکر کنم این خصوصیت به خاطر تفاوت سنشان است. پسرها کوچک بودند و نهال ولی دخترها درختان جوان محسوب میشوند که برای تغییر، به انرژی بیشتری نیاز داشتند.
اما آنچه برای رشد هر دو مشترک است، حضور شما به عنوان معلم است. باید ساعتها فکر کنی، کمک بگیری، روشهای متفاوت را امتحان کنی تا بتوانی به رشدشان کمک کنی.
یکبار نشسته بودم سر کلاس دختران، آنها پای تخته بودند تا نتیجۀ بحثهای گروهیشان را کامل کنند، میخواستم صدایشان کنم که ناخودآگاه فریاد زدم آقاااایون. گفته بودم گاهی ترک میخورم.
برای آقایون 6 ساله، باید تمام همتت را به کار ببری تا حرفهایت به سادهترین واژهها تبدیل شود. و این کار باعث میشود به معنای حرفها طور دیگری دقت کنی. ولی دختران، به تو مفهومها را یاد میدهند و گاهی من حتی میپسندیدم که خودم وارد بحثشان شوم و کمی پیچیدهتر با آنها گفتگو کنم.
دختران 14 ساله، باب تعامل را با معلمشان باز میکنند. ولی برای پسران 6 ساله، بهترین تعامل، بازی است و گوش دادن به مشکلات. هیچ وقت نمیتوانی وارد گودشان شوی. از آنها خیلی میآموزی، ولی آموزشت بر حسب مشاهده است ولی در جامعۀ کندوکاوی دختران، خودت به مفهومی میرسی که آنها شفافش کردهاند.
این دو فضا، هرچند در این چند خط مقایسه شدند ولی درحقیقت هیچوقت قابل مقایسۀ جدی نخواهند بود. و شاید این چند خط، بیشتر کمکی باشد برای شناخت این دو فضا.
امیدوارم با این چند خط، حداقل کمی مثل من حس ترک خوردن را تجربه کرده باشید.
عکس نوشت: به مناسبت مطالعهٔ ۵۰۰ جلد کتاب توسط پسران پیشدبستانی، جشن کتابی برگزار شد که هرکدام، یک شخصیت از داستان مورد علاقهشان شدند.
مطلب خوبی بود
ممنونم
سایتتون حرف نداره