بچه بودم، شاید 6 یا هفت ساله. عمهام آمده بود خانۀ ما. صدایم کرد که شکیبا بیا که برایت جایزه خریدهام. یادم نیست برای افتادن دندانم جایزه گرفتم، یا باسواد شدنم.
اما هدیه را به یاد دارم: یک مدادرنگی 56 تایی، جعبهاش فلزی و مارکش هم لیرا بود. همۀ دنیای من آن مدادرنگی شد. روزی صد بار مدادها را به ترتیب میچیندم. گاهی به ترتیب رنگ و بعضی اوقات به ترتیب قد. خیلی وقتها هم به جای نقاشی، محو تصویر روی جعبۀ فلزی میشدم. دشتی بود که در افقش یک رشته کوه قرار داشت. تمام دشت مربع مربع بود و کشاورزان، کشاورزی میکردند. چند خانۀ بانمک هم در دامنۀ کوه، قرار داشت.
چندین بار از روی آن تصویر کشیدم. نمیدانم جعبه چه شد، اما مدادرنگیها هنوز هم بین وسایلم پیدا میشود.
این تصویر در ذهن من حک شد، تا آمدم سرعین و تبریز. سال اولی که به سرعین رفتم، دشتهای کشاورزی برایم آشنا بود ولی متوجه نمیشدم چرا آنها تا این اندازه برای من دوست داشتنیاند.
سال دومی که به تبریز سفر کردم و دشتها را دیدم، دلیل دوست داشتنی بودنشان را یافتم. این دشتها، همان زمینهای کشاورزی جعبۀ فلزی مدادرنگی بود.
تبریز، از همان وقتی که در جاده بودیم، جای خودش را در دل من باز کرد. در این شهر، همه در حال تلاشاند. با جان و دل کار میکنند.
4 روز تبریز بودیم. یکی از این روزها، سری به بازار سرپوشیده زدیم و به توصیۀ مردم شهر، وارد سرای مظفریه شدیم. در سرای مظفریه، مغازههای فرشفروشیها قرار دارد. دور تا دور مغازه است. وسط بازار هم عدهای مشغول تعمیر فرشاند. همه به نحو عجیبی غرق کار بودند. حتی کسی که سر بازار چایی میریخت، مطمئن بود که چایی و استکان نعلبکیاش بهترین است.
من از تک تک مردم شهر، همین پیام را میگرفتم. « در کار خودت بهترین باش.»
گشتوگذار شهر تمام شد، سری به ائلگلی زدیم. ائلگلی پر بود از تبریزیهایی که برای تفریح آمده بودند. خودم را تصور کردم که از سرکار خسته برمیگردم. چقدر حوصلۀ گشتوگذار و خندۀ از ته دل دارم؟
یا جمعه سری به روستای باشکوه کندوان زدیم. بیشتر جمعیت آذری بودند. با یک سبد در دست و تلاش برای برپا کردن پیکنیکی فوقالعاده.
وقتی همه را کنار هم میگذارم، درس بزرگی از تبریز میگیرم:
«زمان کار، تلاش کن. در زمینۀ خودت بهترین باش، اما در زمان تفریح از ته دل بخند و استراحت کن.»
سلام شکیبای عزیز
چه قدر جالبه که خاطره ها یا حتی رویاهای دوران کودکی ما می تونه به واقعیت تبدیل بشه و چه شادی بزرگی برای ما همراه میاره.
من فکر می کنم با همین درس بزرگ می شه زندگی رضایت بخشی داشت.
امیدوارم موقع کار هم لبخند روی لبات باشه.
ممنونم خانم سجادی عزیز. بله همینطوره. بچگی انگار در کل زندگی ما تاثیر خیییییییلی زیادی میذاره. از دعای خوبتون متشکرم
سلام
متنتون برای منِ تبریزیزاده حسوحال دیگهای داره. دست مریزاد.
اما سؤالاتیَم برام ایجاد شد. چرا باید تو زمینۀ خودمون بهترین باشیم؟ منظورم اینه که چه ایرادی داره خوب و جدی کار کنیم؛ اما بهترین نباشیم؟ چرا باید خودمون رو از رهگذر بهتربودن از دیگران، اونَم از همه، بشناسیم و بشناسونیم.
من آدمای خیلی خوب و نازنینی میشناسم که تو هیچ زمینهای «بهترین» نیستن؛ اما آدم از همنشینی باهاشون کیف میکنه و پر از خوشحالی و شوقِ کار میشه. آدمای متعادل و موفقیَم هستن.
بهنظرتون وقتی دنبال بهترینشدنیم، بار اضافهای رو دوش خودمون نمیذاریم؟ بعد اگه به هر دلیلی، «بهترین» نشیم، مضطرب نمیشیم؟ دستاوردامون رو بهدلیل بهتریننشدن، نادیده یا دستکم نمیگیریم؟
مانا و نویسا باشین.
سلام. فکر کنم بحث ما بر سر کلمه است. بهترین بودن، با کمالگرا بودن بنظرم متفاوته. آدم باید در اندازۀ توانش بهترین باشه. ولی اگه بهترینش 50 است از 100، از اون راضی باشه و خوشحال. بهترین بودن لزوما 100 بودن نیست. من توان و وجودم، بهترین بودنش کلا 50 است، خب تلاشمو کنم به هرچندی که میتونم برسم. اضطراب وقتی پیش میاد که شناخت درستی از توانمندی خودمون و یا شرایط محیطی نداشته باشیم.