چهار پنج سال پیش، معلم مدرسهای بودم در شرق تهران. قرار بود دخترکهای 10-12 ساله را اردو ببریم. اردو در یک باغ برگزار میشد. وسط باغ هم استخر بود. دقیق یادم نیست چرا، ولی هرکسی دلش میخواست میتوانست با لباس بپرد وسط استخر.
ادامه خواندن به داد خودمان برسیمدسته: خاطره
دلفینک، یک قدم فراتر از محیط امن
تجربههای محدود آفت رشد است.
اين جمله شايد يک گزارهٔ کلی باشد که خيليها با آن موافق نباشند. يک گزارهٔ کلی که اگر کسی مرا نشناسد، گمانش به تجربههای خيلی ناجور هم کشيده میشود. ولی من اين گزاره را در تابستان 98 درک کردم.
یک سال تجربهٔ معلمی کلاس هشتم دخترانه و پیشدبستان پسرانه چگونه بود؟
معلمی تجربۀ و حرفۀ جدیدی است که انتخاب کردهام. از این انتخاب حدود دوسالی میگذرد و سال دومش همراه بود با دو مدرسۀ کاملا متفاوت.
پیشدبستان پسرانه و سال هشتم دخترانه. ادامه خواندن یک سال تجربهٔ معلمی کلاس هشتم دخترانه و پیشدبستان پسرانه چگونه بود؟
تبریز، یک معلم است تا شهر
بچه بودم، شاید 6 یا هفت ساله. عمهام آمده بود خانۀ ما. صدایم کرد که شکیبا بیا که برایت جایزه خریدهام. یادم نیست برای افتادن دندانم جایزه گرفتم، یا باسواد شدنم. ادامه خواندن تبریز، یک معلم است تا شهر
شما چه صفتی را زندگی میکنید؟
من چندین صفت خوب را از صمیم قلب میپسندم و دوست دارم آنها را داشته باشم. یکی از این صفات، انصاف است. ادامه خواندن شما چه صفتی را زندگی میکنید؟
متاسفم، شما هم به مرض (قربانت شوم، باشه) مبتلا هستید
_قربانت برم شکیباجان.
+باشه.
دیالوگ فوق، یکی از دهها مکالمۀ خندهدار تلفنی من است. دوست مادرم تماس گرفته بود و زمان تعارفات رسید. من هم طبق معمول کم آوردم، چون با این بخش از فرهنگمان آشنایی کاملی ندارم.
برای همین، همیشه در دل آرزوی کتابی را داشتم که این مطالب در آن نوشته شده باشد.
به تازگی متوجه شدهام که دعای من، سالها پیش برآورده و این کتاب نوشته شده است.
در دهۀ 1350، فروش نفت بالا گرفت. یک عده آمریکایی هم برای زندگی و کار به ایران آمدند. احتمالا آنها هم به مرض ( قربانت شوم، باشه ) مبتلا شدند. پس یک گروه تشکیل داده و آداب رسوم و فرهنگ ایرانیها را در مقالهای توضیح دادند. مثلا:
«وقتی فرشی میخرید و آن را به آشناهایتان نشان میدهید و او قسم میخورد که سرتان کلاه گذاشتهاند باور نکنید، این ورزش رایجی است که در تمام خانهها جریان دارد و خارجیها هم بازی را یاد میگیرند. کاملا ممکن است از وقتی که دوست شما خرید کرده تا حالا قیمتها بالا رفته باشد. شما باید چه کنید؟ روش استاندارد دروغ گفتن درباره مبلغی است که پرداختهاید، اما از این کار هم احساس بدی به شما دست میدهد. پیش از اینکه قیمت جنس را به دوستتان بگویید، از او بپرسید باید چقدر داده باشید. بسیار احتمال دارد که نظری نداشته باشد.»
آیا زندگی یک فرد آمریکایی که فرش تازه خریده، بعد از خواندن این متن، بهتر و راحتتر نیست؟
[اگر دقت کنید، به قصد تمسخر هم نوشته نشده، بلکه تلاش دارد تا راهحل ارائه دهد.]
درست است که در این مثال، یک آمریکایی و ایرانی، نشان داده شده، ولی اگر به زندگیهای خودمان هم دقت کنیم، خاطراتی را به یاد میآوریم که برای ندانستن چند فرهنگ ساده، حرف و حدیثهایی شنیدهایم.
اگر همان مکالمۀ ابتدایی من، با فرد مهمتری صورت میگرفت، یقینا برای من دردسرساز میشد.
شاید اکنون در دلتان خداراشکر میکنید که چه خانوادۀ بیادایی دارید، ولی باید بگویم شما در فرهنگ خودتان غرق هستید و اصلا متوجه آن نمیشوید.
یکبار فردی از من پرسید: «شما آداب خاصی در خانواده دارید؟»
من هم محکم گفتم «نه». بعدها یادم افتاد که اگر به سفر برویم و از مادربزرگم خداحافظی نکنیم، ناراحت میشوند. حال فرض کنید عروس جدیدی به خانوادۀ ما وارد شده و این را نداند. هیچ اتفاق مهلکی نمیوفتد اما وی شانس عزیز شدن را هم از دست خواهد داد.
دوای مرض (قربانت شوم، باشه) که 40 سال پیش کشف شده، چرا ما استفاده نکنیم؟
فقط کافیست در این دید و بازدیدهای عید، درکنار آجیلخوردن و حرف بیسروتهزدن، برگهای برداریم و از مهمانها دربارۀ فرهنگ خانوادگی خودمان بپرسیم. بقیه میتوانند آینۀ ما باشند.
در نتیجه هر خانواده، یک فرهنگ مکتوب دارد و راه را برای عزیز شدن عروسها و راحتشدن افرادی مانند من، هموار میکند.
پینوشت: داستان آمریکاییها را از کتاب محمد قائد (ظلم، جهل و برزخیان زمین) خواندهام.
جذابترین سال زندگی شما، چه سالیست؟
اگر به شما بگویند یک سال را انتخاب کنید و تا اخر زندگی در آن بمانید، چه سالی را انتخاب میکنید؟
[میدانم که هر سال ویژگیهای خاص خودش را دارد، ولی بهرحال این یک سوال است.]
برای من سال برگزیدهام، 22 سالگی است که امشب، نفسهای آخرش را میکشد.
ولی چرا؟ شاید تصور میکنید خیلی به من خوش گذشته است؟ یا گمان میبرید که به هرچه خواستهام، رسیدهام؟ یا سختی خاصی در این سال متحمل نشدهام؟
سخت در اشتباهید.
نمی توان منکر شد که زندگی مشکل ندارد. هر فرد با هر توان و ظرفیتی، با مشکلاتی دستوپنجه نرم میکند. اما آنچه مرا تغییر داد، روش برخوردم با این مسائل بود.
22 سالگی نقطه اوج داستان شکیباست. همان اصلی که شهسواری در داستاننویسی یادم داد، در زندگی هم علنا تجربهاش کردم، جذابیت داستان از تغییر معنادار شکل میگیرد یعنی گذر از مرحلهای از زندگی به مرحلهای دیگر.
ولی چگونه این گذر شکل گرفت؟
به طور قطع میتوانم بگویم، در همۀ مسائل، جدیتی به خرج دادم که راه افسوس و ای کاش را برای آیندهام ببندم.
درست است حاصل این تلاشها، 95% مغایر با خواستۀ من میشد ولی همین مغایرت، سیلی محکم زندگی به صورتم بود و مرا بارها شکاند. اگر شما تلاش نکنید و نشود، یک مسئله است، شاید خیلی هم دلتان نسوزد ولی وقتی برای مشکلاتتان نه یک بار، بلکه هر روز بجنگید، برنامه بچینید، مشورت کنید و … ، با همه این اوصاف نشود، میشکنید.
و این شکیبای شکستهشده، یکی دو ساعتی سر قطعاتش گریه میکرد اما دوباره مینشست و خودش را از اول میچید. و متوجه میشد هر قطعه چه عیب و ایرادی دارد.
اگر اکنون یک شکیبای عاقلتر، منظمتر، خوشحالتر، محکمتر و با هدفتر با شما حرف میزند، بهخاطر این است که در وجود خودش، عمیق شده و تامل کرده و میداند احساس را سر کدام طاقچه گذاشته، اخلاق را باید نمک وجودش کرده و عقل را در چه حرزی، همیشه همراه خود کند.
در یک کلام، روش زندگی را پیدا کرده و این چیز کمی نیست. آرزوهایش را میشناسد و با سرعت کم، به آنها رسیده و یا در آینده خواهد رسید. حتی یکی از بزرگترین آرزوهایش در همین 22 سالگی به تحقق پیوست.
من نمی دانم 23 سالگی چه چیزی برایم آماده کرده است. ولی از عدل خدا دور میدانم که توان مرا در نظر نگرفته باشد.
بنابراین دعا میکنم که از این توان طوری استفاده کنم که هر موقعیتی حتی به ظاهر ناراحتکننده، راه پیشرفتی برایم باشد. صدالبته به مدد و یاری خودش.
تولدت مبارک شکیبا.
چه تجربهای ارزش تکرار شدن دارد؟
«آدمهای ساکت واقعا کلاس را غیرقابل تحمل میکنند»
اگر چنین حرفی را بشنوید و یک لحظه به خودتان بیایید، که ای بابا، من که از اول کلاس حرفی نزدم،
چه حسی بهتان دست میدهد؟
درست است، بهعبارتی شما کلاس را از دید یک هنرجوی دیگر غیرقابل تحمل کردهاید.
کلاس هنریای شرکت کردهبودم که بهطور عجیبی همه در آن صحبت میکردند.
دستانمان گرم هنر بود ولی حرارت فکها، گرمی دستان را به سخره میگرفت.
ولی من به هر دری میزدم، نمیتوانستم وارد میدان صحبت شوم. درحالیکه همیشه گفتهام با یک جمع ناآشنا سریع سر صحبت را باز میکنم. اما نخ حرفهایشان با من فرق داشت. جز خنده واکنشی نداشتم.
لکن بعد از اتمام کلاس، بسیار فکر کردم که چرا چنین اتفاقی افتاد؟
آنها از زندگی، همسر، اینستاگرامشان و پروژههای تبلیغی حرف میزدند. یک نویسندۀ وبلاگنویس که صفحۀ باز اینستاگرامش 100 نفر هم دنبالکننده ندارد، در مقابل آنهایی که زندگیِ رنگیِ صفحات اینستاگرامشان، هزاران نفر عاشق و واله دارد، چه حرفی برای گفتن دارد؟
ولی چنین مظلومنماییها قانعم نکرد. اگر میخواستی میتوانستی سفره دلت را باز کنی همانطور که دختران جوان سفره دلشان را با سبزی، سیر و ترشی روی میز انداخته بودند. برای تو حتی میتوانست با آرایههای ادبی چنان تند شود که چشمهایشان را پر از اشک کند.
سوالی از خودم پرسیدم که کمی بعدش سکوت کردم:
آیا خودت را بهتر از آنها میدانستی؟ یا بقیه را لایق سفره دلت نمیدانستی؟
نه واقعا.
بحث «بهتر دانستن» نبود. فقط دنیاهایمان، فرق داشت. و این مصاحبت اتفاقا موهبتی بود تا من مرزهای دنیایم را دقیقتر خطکشی کنم. میدانید چیست؟
شاید اصلا خندههای من از خوشی آن بود که در وجود دیگران، خودم را بهتر میشناختم. میفهمیدم من، این افراد نیستم. با اینکه آنها بارها بهتر از من بودند.
برای همین است که دیدن آدمهای متفاوت، تجربهیست که دلم برایش تنگ میشود.
روشی برای رسیدن به سود و زیان لحظهای
«آیا لزوما در قبال هر چیز دوستداشتنی، باید چیزی را از دست داد؟»
اوایل دوران کارشناسی، این سوال به شدت ذهن مرا به خود درگیر کرده بود. نه تنها این سوال، بلکه جهان با همه وسعتاش گویی سوالی شده بود در ذهن من. محکی در دست نداشتم. هر دانشی که در سالهای گذشته آموخته بودم، به درد من نمیآمد. به عبارتی عملیاتی نبود.
تا آنکه به یک سخنرانی دعوت شدم، و سخنران چند سوال کلیدی به ما یاد داد. زندگی را همانند یک معامله تعریف کرد. معاملهای که در آن هرچه بخواهی به دست بیاوری، باید چیزی را از دست بدهی. پس همواره از خودت بپرس:
آیا آنچه به دست میآورم، به ارزشمندی آن چیزی که از دست میدهم، میباشد؟
این سوال، ملکه ذهن من شده بود. نه تنها برای من، بلکه به بسیاری از دوستانم، روش کار را یاد داده و آنها بعد گذشت مدتی به من یادآور میشدند که از این پرسش ساده چقدر بهره بردهاند.
تا امروز.
سوال دانش آموزان کلاسمان، همان دغدغه دوران کارشناسی من بود:
«آیا لزوما در قبال هر چیز دوستداشتنی، باید چیزی را از دست داد؟»
با کمی صحبت به این نتیجه رسیدیم که بله، ما حتما و در هرصورت زمان را از دست خواهیم داد. اما یکی از بچهها، کاملا با ما مخالف بود. حقیقتا زمانی هم نبود که به او بپردازیم. ولی با اصرار گفت:
ما خیلی اوقات از زمانمان، بهترین استفاده را میکنیم، پس این از دست دادن محسوب نمیشود.
این حرف، مرا یاد صحبت شیوای امیرالمومنین می اندازد، وقتی درباره «امروز» اینگونه میفرمایند:
«و اما الیوم الذی انت فیه، فصدیق مودع»[1]
پس روزی که تو در آن قرار گرفتهای، همانند دوستیست که با تو وداع میکند.
ولی میدانید وداع یعنی چه؟ یعنی ممکن است به سوی تو باز گردد.
ما زمان را از دست نمی دهیم. نه تنها بهترین استفاده را از آن میتوانیم داشته باشیم، بلکه حتی میتوانیم آن را به سمت خود برگردانیم.
پینوشت:
[1] الوافی ج 3 ص 63 عن الفقیه
«خود-تصحیحی»، حقیقتی فراموششده
كلاس دوم دبيرستان معلم فیزیک بسیار خوبی داشتیم.
اما کلاسمان پر از بیستوهفت نفر دانش آموزی بود که هفتونیم صبح، فیزیک نامفهوم میشنیدند. و باد گرم بخاری که گویی دقیقا بر پیشانی آنها تنظیم شده بود، نه تنها راه نفس را میبست بلکه چشمها را هم به ناچار سنگین میکرد.
نمىخواهم بیشتر از این وخامت اوضاع را شرح دهم ولى معلممان بعد چندسال دوباره میخواستند فیزیک دوم درس بدهند. پلیکپیهایشان بالای کمد مانده بود و هر جلسه یادشان میرفت که آنها را بیاورند. آخر یکی از بچهها نمایندۀ یادآوری شد و به ایشان پیام داد. آن زمان پیام دادن به معلم، همچون ارسال ایمیل به یک رییس جمهور بود.
وسط درس، صدای شکاندن و خیرات شکلات میآمد تا شاید سختی کلاس با شیرینی شکلات بگذرد.
جواب مسائل عموما غير رند بود. يك راديكال در مخرج، هزاران توان در صورت و تا دلتان بخواهد عددهای اول و تقسیمناپذیر میدیدیم.
یکی از همین جلسات، مشغول حل کردن یک مسئله بودیم. ایشان قدم به قدم مینوشتند و ماهم آنچه در تخته بود در دفترمان وارد میکردیم.
تخته هم آنقدر دریا بود که برای دیدنش باید عقب رفته و 45 دقیقه زمان صرف میکردید تا پر شود.
بعد از اینکه تخته اشباع از عدد و راه حل شد، یک قدم عقب آمدند، به تخته نگاه کردند، به سمت ما برگشته و با یک لبخند گفتند: «من اشتباه كردم، كسى هست كه بتونه اشتباه منو تصحيح كنه؟!»
بسیار خانم خوبى بودند، ولى وقتى تخته را پاك میكردند،
با هر حركت نيمدايرهطور تخته پاككن، میديدم ك جانم میرود.
گذشت تا بعد از ٧ سال، در کلاس ایستاده و از بچهها، مثال از واقعیت و حقیقت میخواستم.
به يكی از مثالها که رسيد، اشتباه نتيجه گرفته و ناگهان گفتم: « بچهها حرف من اشتباه داشت، كسى هست بتونه اشتباه منو بگه؟!
حقیقتا معلم فيزيك جان مرا گرفت، ولی در همان لحظه متوجه شدم که شعفاش از فهم اشتباه و در ادامه «خود-تصحیحی» بی حدوحصر بوده است.
خودتصحيحی، يك حقيقت فراموش شده!