از این قرن تا آن قرن

وقتی که نوبت به درس جغرافی می‌رسید مادربزرگم می‌گفت: «عزیزم به تو چه که آنطرف دنیا کجاست و اسم این همه کوه‌ها و دریاها چیست؟ تو همان راه بهشت را یاد بگیر این‌ها همه پیشکشت.»

این جمله را چند شب پیش خواندم، در کتاب دارالمجانین.

از شما چه پنهان از طرز فکر مادربزرگ خوشم آمد. مادربزرگی که آخرین بهار قرن پیش را دیده.

ادامه خواندن از این قرن تا آن قرن
1+

مُد جدید: اظهار نظر دربارۀ همۀ امور

«تاریخ بخوانید که تاریخ تکرار می‌شود»

کدام یک از ماست که این حرف را نشنیده باشد؟ یا کدام یکی می‌تواند ادعا کند که این حرف را تجربه نکرده است؟

فکر می‌کردیم روزی برسد که دوران طاعون و وبا دوباره برگردد؟ چند نفرمان ناخودآگاه سراغ کتاب «طاعون» اثر «آلبر کامو» رفتیم و خواندیم‌اش که ببینیم مردم چگونه با طاعون برخورد کردند؟

ادامه خواندن مُد جدید: اظهار نظر دربارۀ همۀ امور
2+

برای من کمد نارنیا کادو بیاورید

دوم مهر است و باید به کلاس فلسفه برای کودکان بروم.

دانش آموزان را تا حدودی می‌شناسم. 5 جلسه در تابستان سر کلاسشان رفته‌ام. خلقیات بعضی از آن‌ها دستم آمده اما هنوز برای برخی از آن‌ها راهکار کارآمدی به ذهنم نرسیده.

ادامه خواندن برای من کمد نارنیا کادو بیاورید
3+

تئوری‌ای به نام عنبرنسارا

زندگی هر انسانی، کنار همۀ هنجارهای اجتماعی، اصول و عقاید مذهبی یا …، پر است از تئوری‌های شخصی.

تئوری‌هایی که آدم بر اساس تجربه به آن‌ها رسیده است.

مثلا من فکر می‌کنم ادامۀ تحصیل در این برهۀ زمانی برای من مفید نیست. ادامه خواندن تئوری‌ای به نام عنبرنسارا

3+

آیا یک بستنی و شکلات روی آن می‌توانند باهم دوست شوند؟


دوران راهنمایی، سن حساسی برای دوست و دوست‌یابی است. من از این دوران خاطرات خوشی ندارم. و تشنۀ شنیدن حرف بودم. دوست داشتم معلمی از دوست و ملاک‌هایش بگوید. صحبت‌هایی هم می‌شد ولی دربارۀ این که چقدر کاربردی بود نمی‌توانم نظری بدهم. ادامه خواندن آیا یک بستنی و شکلات روی آن می‌توانند باهم دوست شوند؟

3+

عادت‌هایتان شما را به کجا می‌برند؟

مشغول حل کردن تمرین‌های درس عربی بودم. باید معنی کلمۀ «عاد» را بررسی می‌کردم و در لغت نامه دنبال آن بودم. برای پیدا کردن معنی یک کلمه در عربی، باید جذر یا ریشۀ آن را پیدا کنید. وقتی ریشه را پیدا کردید می‌توانید نگاهی به کلمات دیگری هم که از همین ریشه هستند، بیندازید. ادامه خواندن عادت‌هایتان شما را به کجا می‌برند؟

5+

قانون «رضابابایی-الیزابت‌گیلبرت» کشف شد، آن‌ها در یک جبهه می‌جنگند

هروقت به کلاس زبان می‌روم و یا فیلم انگلیسی نگاه می‌کنم، تا مدتی ناخودآگاه انگلیسی فکر می‌کنم. ذهنم ناخودآگاه shift+alt می‌گیرد و زبان را تغییر می‌دهد.

شاید این مثال بهترین راه برای اثبات این قضیه باشد که ما برای فکر کردن، به زبان و کلمات احتیاج داریم. مگرنه چرا باید من متوجه تغییر زبان درون ذهنم می‌شدم؟

در دوران مدرسه هم همیشه می‌پرسیدم: آدم‌های دنیا به فارسی فکر می‌کنند؟

شهسواری به عنوان معلم توانمند من چنین جوابی به سوالم داده است:

« ما حتا وقتی تنهای تنها هستیم و در تنهایی خود، ساده‌ترین یا پیچیده ترین مفاهیم هستی را در ذهنمان بالا و پایین می‌کنیم، در واقع در ساختار زبان فکر می‌کنیم. منظورم این است که ابزار اندیشه ما، همین کلمات است که هر روز با آنها حرف می‌زنیم. حتی در سکوت و تنهایی مطلق. ظاهرا به نظر می‌رسد که زبان برای ارتباط با دیگران به وجود آمده، اما میبینیم که ما حتی برای ارتباط با خودمان هم به استفاده از زبان نیاز داریم.

از نگاهی دیگر می‌توان گفت که هیچ تجربه بشری‌ای اگر به قید ساختار زبان درنیاید، قابل انتقال نیست.[1]»

با این مقدمه یقینا برای کسی جای شک و شبهه باقی نمی‌ماند که تا چه اندازه زبان و کلمات اهمیت دارند. و این ارتباط کاملا دوطرفه است. نه تنها ما برای فکر کردن به زبان احتیاج داریم، بلکه زبان هم سلامت و پیشرفت خود را وامدار مردمی است که به آن سخن می‌گویند.[2]

اما این سلامت و پویایی خود باعث تغییراتی در ساختار کلمات می‌شود که هر روز شاهد آن هستیم. کلمه‌ای که شما به عنوان نسل جوان استفاده می‌کنید شاید برای مادربزرگتان فحش به حساب بیاید. ولی آیا هر کلمه‌ای که ساخته می‌شود، درست است؟

این زبان، با چنین قدرتی، تا کجا می‌تواند تغییر کند و مهم‌ترین نیرویی که آن را کنترل می‌کند چیست؟

شاید پیش خودتان حدس می‌زنید که زبان و دستور فارسی عهده‌دار این امر است، ولی دستور فارسی هم  نیروی قوی‌تری می‌شناسد که باید گاهی سر تعظیم فرود آورد. این نیرو و قدرت، خانه‌های ماست.

«اگر مشخص شد کلمه یا کاربردی از یک واژه، تکیه کلام گروه یا صنف خاصی از مردم نیست بلکه تا اندرونی خانه‌ها رفته است ، مخالفت با آن نه فایده دارد نه لزوم.[3]»

این عبارت رضابابایی صحه‌ای بود بر تحقیقات الیزابت گیلبرت، او می‌خواست دلیل اهمیت وجود خانواده را کشف کند و نشان داد که کمونیست‌ها، کشیش‌ها، برده‌دارها، و همه قدرت‌هایی که تلاش کرده‌اند مردم را تحت سلطه خود دربیاورند، در ابتدا سعی می‌کنند ازدواج و خانواده را از بین ببرند زیرا از نیروی آن می‌ترسند[4].

آن‌ها موفق نشده‌اند ولی بعد از خواندن متن بابایی، به آنها حق می‌دهم که از چنین قدرتی واهمه داشته باشند. اندرونی‌‌ای که قدرت تغییر زبان را داشته و درنتیجه اندیشه را نیز تحت تاثیر قرار می‌دهد، نباید دست کم گرفت.

 

پی‌نوشت‌ها:

[1] حرکت در مه، محمدحسن شهسواری، صفحه 108

[2] بهتر بنویسیم،رضابابایی، صفحه 48

[3] بهتر بنویسیم، رضابابایی، صفحه 53

[4] متعهد، الیزابت گیلبرت، فصل هفتم

5+

ای مردم، قلب‌های پریشانتان را به که می‌سپارید؟

 

یکی از فانتزی‌ترین تصورات من، در آوردن قلب‌ام است.

اگر می‌توانستیم قلب‌هایمان را از جا دربیاوریم، زندگی خیلی راحت‌تر می‌شد.

آن را می‌دیدیم، با او صحبت می‌کردیم،

می‌فهمیدیم واقعا چه کسی در کجا قرار گرفته و به آدم‌ها نشان می‌دادیم که جایگاهشان کجاست. وقتی احتمال عاشق شدن بود، چشمانش را می‌بستیم،

و مهم‌تر از همه، هنگامی‌که قلبمان مچاله می‌شد، می‌توانستیم آن را در آورده، اتو کنیم و بعد سر جایش بگذاریم. آن‌گاه نزدیک عید، در خشک‌شویی مختص قلب‌ها هیاهویی به‌پا می‌شد.

«آقا بشور ببر هرچه کدری و ناراحتی در آن چمباتمه زده است.»

این تفکرات یقینا وقتی قلبتان مچاله شده بیشتر به سراغتان می‌آید.

چند روزی نمی‌دانستم چگونه قلبم را نجات دهم، چندباری به سرم زد، از دستش راحت شوم ولی شانس حیات را هم از دست می‌دادم.

در همین اوضاع که برای زندگی می‌جنگیدم و قلبم را برای حیات به سختی تشویق می‌کردم، این آیه را شنیدم:

خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ[1]

خداوند به پیامبرش دستور می‌دهد که از اموال آنها زکات بگیر، نه چون پیامبر به این زکات، نیازی داشته باشد، هرگز.

زیرا ما به او احتیاج داریم.

خدا دستور داد که از آنها زکات بگیر، برای اینکه پاک شوند.

و صَلِّ علیهم، و به آنها توجه کن، که آن‌ها با این توجه آرام می‌گیرند.

آرام میگیرند؟

به خودم آمدم، من مگر چه چیزی جز آرامش طلب می‌کردم؟

ببخشید، پیامبر اکرم، قلب مرا به عنوان زکات، قبول می‌کنید؟

که به وسیله شما، پاک شده،

چین و چروکش از مشکلات باز شود. که از این چین‌ها خون می‌بارد از درد. و این درد، کم کم بی‌حسی‌ام  را به دنبال خواهد داشت.

بله، فانتزی‌ترین تصورم محقق و قلبم از جا کنده شد. و در بهترین جای ممکن قرار گرفت، یعنی دستان مهربانترین پیامبرم.

 

 

[1] سوره توبه آیه 103

پی‌نوشت: آیه را در سخنرانی دکتر دولتی شنیدم.

5+

چرا کلمات لیز می‌شوند؟

-بچه‌ها کی میدونه قورباغه‌ها چطوری غذا می‌خورند؟

+خانم زبون قورقاقه‌ها …

(همۀ بچه‌های کلاس خندیدند)

-شکیبا ادامه بده.

+خانم زبونشون چسب داره، و بلنده، میتونن مثلا یک مگس رو بگیرن و بخورن.

این داستان برای اول دبستان شکیباست ولی به یک قورباغه ختم نشد، بنده در ادای اکثر کلمات مشکل داشتم. تا پنجم دبستان نمی‌توانستم بگویم «ته‌دیگ»، و به جای آن می‌گفتم «ته‌گید». تا بالاخره روزی مادرم دیگی آورده و به من توضیح دادند که تهِ همچین دیگی، ته‌دیگ می‌بندد.

هرچه گذشت، تسلط من به کلمه‌ها بیشتر و عیب و ایراد‌های گفتاری‌ام کم‌تر شد. تا اینکه وارد عرصۀ نویسندگی شدم، واژه‌ها همانند همان قورباغه اول دبستان از زبانم لیز می‌خورند و می‌شوند قورقاقه.

هر بار متنی می‌نویسم، انگار کلمه‌ها از معنی خالی می‌شوند. مجبور می‌شوم کلماتی که هر روز از آنها استفاده می‌کنم را در واژه‌یاب چک کنم. حتی در درست بودن فعل‌ها هم کثیرالشک شده‌ام.

قضیه وقتی جدی شد که توییتی درباره فروغ فرخزاد نوشتم:

«هروقت می‌خواهم از تقاطعی رد شوم، مادربزرگم می‌گویند:

مادر یواش برو، فروغ رو که می‌شناسی؟ همین‌طوری سر تقاطع بهش زدند و الکی الکی از بین رفت.»

یک‌دفعه انگار کلمه «از بین رفتن»، برایم بیگانه شد و مجبور شدم بپرسم که معنی این کلمه چیست؟ و آیا من به عنوان «مردن وحیف شدن» درست و به‌جا از این کلمه استفاده کرده‌ام؟

تا اینکه امروز «رضا بابایی» در کتاب «بهتر بنویسیم» مشکل را برایم حل کرد:

«نویسنده هربار که جمله‌ای را به پایان می‌رساند، با تجربه‌ای جدید آشنا می‌شود، و هرگاه که کلمه‌ای را روی کاغذ می‌آورد، گویی نخستین بار است که آن را می‌بیند و به کارش می‌گیرد.»

و کمی جلوتر، با خواندن این جمله بیشتر دلم آرام گرفت:

« کلمات و معانی آن‌ها در ذهن و زبان نویسنده، هماره در حال تغییر شکل، کارکرد و موقعیت‌اند.»

درحقیقت دل‌نگرانی من، گواهی بود بر درستی مسیری که در نویسندگی، پی گرفته‌ام.

خداراشکر.

20+

بچه‌ها آماده باشید، جادوگر کلاستان دارد می‌آید!

بنظر من یک معلم باید جادوگر باشد. چرا؟

تصور کنید صبح، با 28 دانش‌آموز مواجه هستید که چشمانشان از خواب قرمز، مغزهایشان در رویای عصر پنج شنبه، و حوصلشان به حدی سر رفته که کلاس را کف برداشته است. نه حوصله شما را دارند و نه حوصله درستان را. اما کافی‌ست برای اول کلاس یک فعالیت خوب به همراه داشته باشید.

به این‌گونه فعالیت‌ها یخ‌شکن[1] می‌گویند. بچه‌ها طوری سرحال می‌آیند که اگر از آن‌ها بخواهید تا شب هم حاضرند پیش شما بمانند.

فعالیت یخ شکن دیروز ما این بود:

«شما چه میوه‌ای هستید؟ و در ضمن چرا خودتان را این میوه می‌دانید؟»

( توصیه می‌کنم قبل اینکه جواب بچه ها را بخوانید کمی به این سوال درباره خودتان فکر کنید.)

ابتدا کمی برایشان بچگانه می‌آید ولی کافی‌ست نفر اول بگوید، دیگر روی صندلی بند نمی‌شوند. هم میخواهند دقیق گوش داده، هم می‌خواهند بخندند. درنتیجه به‌موقع ساکتند و به‌اندازه شلوغ.

بعضی هم از ترس مسخره شدن جواب نمی‌دهند. ولی این هنر تسهیلگر است که محیط امنی را فراهم کند تا بچه‌ها از بیان نظر خودشان واهمه نداشته باشند.

بیایید برخی از پاسخ‌ها را بخوانیم:

خانم من سیب‌م چون خوشگله، میوه بهشتیه، ساده‌است، شیرینه، درضمن پرحاشیه‌ام، یعنی هرکی با سیب یک داستانی داره، حضرت آدم، سیندرلا، اپل، ارشمیدس، سفیدبرفی درنتیجه دوست زیاد دارم.

من تمشک‌ام به خاطر اینکه همه دوستم ندارند ولی اونایی که دوستم دارند خیلی آدم‌های خاصی‌اند.( یکی از بچه‌ها گفت خانم تمشک مارمولک هم زیاد جذب می‌کند و باهم خندیدند)

من هندوانه‌ام، همونطور که درون هندوانه هسته زیاد داره، آدم‌های زیادی تو قلبم هستند ولی همشون لیاقت موندن توی قلبم رو ندارند. ( یکی از بچه‌ها گفت: خانم این هسته سفید‌ها رو می‌گه)

لیموشیرین‌ام، شیرین هستم، خوش اخلاق و شاد هستم، میتونم برای بقیه مفید باشم ولی ممکنه در شرایطی تلخ باشم. (دوست‌اش می‌خندید و می‌گفت امان از وقتی که تلخ بشه)

میوه من گوجه‌فرنگیه، چون عاشق قرمزم. درضمن پوستش خیلی نازکه و با یک ضربه کوچک مشخص می‌شه توی دلش چیه. من هم با یک جمله کوچک مشخص می‌شه توی دلم و ذهنم چی می‌گذره ( یکی گفت: زودم له میشی؟ و خود گوجه‌فرنگی با تعجب گفت خیلی زود.)

من آناناس‌ام، از وقتی موهامو کوتاه کردم همه می‌گن شبیه آناناس شدم.

نارگیل‌ام، پوست کلفتم.

میوه من گلابیه هم از لحاظ قیافه، ساکت و آرومم. و همین‌طور که هسته‌های وسط گلابی رو می‌ریزن دور، منم خاطرات بدم رو دور می‌ریزم.

هویج‌ام، هم قدم بلنده، هم نارنجی پوشیدم

میوه من اناره، انار یک لایه سفید داره و آدم‌ها درمواجهه اول با من خیلی ازم خوششون نمی‌یاد.

انارم چون پر از احساسات متفاوتم. انار هم هر دونه داخلش به یک طرفه.

نارگیل‌ام، چون یک پوست سفتی داره، منم همیشه تلاش می‌کنم حد و مرزی داشته باشم که به آدم‌ها صدمه نزنم.

ذهن بچه ها فوق العاده است. می‌بینید به یک میوه، چقدر متفاوت نگاه می‌کنند؟

این تمرین باعث می‌شود شما خیلی خوب آن‌ها را بشناسید، بدانید کدام یک ملاک‌محورند و ملاکشان عقل است یا احساس، کدام یک از استدلال بهتری کمک می‌گیرند و… درضمن عده‌ای از بچه‌ها به این نتیجۀ ارزشمند رسیدند که خودشان را نمی‌شناسند.

حالا به حرف من رسیدید که یک معلم باید بیشتر یک جادوگر باشد؟ کافی‌ست خرگوش مناسب را از کلاه بیرون بیاورید.

اکنون نوبت شماست، شما چه میوه‌ای هستید؟

[1] Warm up

5+