تجربههای محدود آفت رشد است.
اين جمله شايد يک گزارهٔ کلی باشد که خيليها با آن موافق نباشند. يک گزارهٔ کلی که اگر کسی مرا نشناسد، گمانش به تجربههای خيلی ناجور هم کشيده میشود. ولی من اين گزاره را در تابستان 98 درک کردم.
دسته: تلاش
این بار از آدمهای بدعکس، عکس بگیریم!
هنگام مصاحبه با پیشدبستان، گفته بودم که میتوانم عکاسی کنم. دورهای گذراندهام و چند سال تجربه هم دارم.
بعد از شروع سال تحصیلی قرار شد که مسئولیت عکس پیشدبستان با من باشد. آرشیو کردن، انتخاب عکس برای نشریه، انداختن عکس و … ادامه خواندن این بار از آدمهای بدعکس، عکس بگیریم!
شما چه صفتی را زندگی میکنید؟
من چندین صفت خوب را از صمیم قلب میپسندم و دوست دارم آنها را داشته باشم. یکی از این صفات، انصاف است. ادامه خواندن شما چه صفتی را زندگی میکنید؟
دو نکتۀ مهم برای تاثیرگذاری
اوایل دوران دانشگاه، اصرار داشتم هرچقدر میتوانم به دیگران کمک کنم تا مسیر زندگیشان را پیدا کنند.
ادامه خواندن دو نکتۀ مهم برای تاثیرگذاری
جذابترین سال زندگی شما، چه سالیست؟
اگر به شما بگویند یک سال را انتخاب کنید و تا اخر زندگی در آن بمانید، چه سالی را انتخاب میکنید؟
[میدانم که هر سال ویژگیهای خاص خودش را دارد، ولی بهرحال این یک سوال است.]
برای من سال برگزیدهام، 22 سالگی است که امشب، نفسهای آخرش را میکشد.
ولی چرا؟ شاید تصور میکنید خیلی به من خوش گذشته است؟ یا گمان میبرید که به هرچه خواستهام، رسیدهام؟ یا سختی خاصی در این سال متحمل نشدهام؟
سخت در اشتباهید.
نمی توان منکر شد که زندگی مشکل ندارد. هر فرد با هر توان و ظرفیتی، با مشکلاتی دستوپنجه نرم میکند. اما آنچه مرا تغییر داد، روش برخوردم با این مسائل بود.
22 سالگی نقطه اوج داستان شکیباست. همان اصلی که شهسواری در داستاننویسی یادم داد، در زندگی هم علنا تجربهاش کردم، جذابیت داستان از تغییر معنادار شکل میگیرد یعنی گذر از مرحلهای از زندگی به مرحلهای دیگر.
ولی چگونه این گذر شکل گرفت؟
به طور قطع میتوانم بگویم، در همۀ مسائل، جدیتی به خرج دادم که راه افسوس و ای کاش را برای آیندهام ببندم.
درست است حاصل این تلاشها، 95% مغایر با خواستۀ من میشد ولی همین مغایرت، سیلی محکم زندگی به صورتم بود و مرا بارها شکاند. اگر شما تلاش نکنید و نشود، یک مسئله است، شاید خیلی هم دلتان نسوزد ولی وقتی برای مشکلاتتان نه یک بار، بلکه هر روز بجنگید، برنامه بچینید، مشورت کنید و … ، با همه این اوصاف نشود، میشکنید.
و این شکیبای شکستهشده، یکی دو ساعتی سر قطعاتش گریه میکرد اما دوباره مینشست و خودش را از اول میچید. و متوجه میشد هر قطعه چه عیب و ایرادی دارد.
اگر اکنون یک شکیبای عاقلتر، منظمتر، خوشحالتر، محکمتر و با هدفتر با شما حرف میزند، بهخاطر این است که در وجود خودش، عمیق شده و تامل کرده و میداند احساس را سر کدام طاقچه گذاشته، اخلاق را باید نمک وجودش کرده و عقل را در چه حرزی، همیشه همراه خود کند.
در یک کلام، روش زندگی را پیدا کرده و این چیز کمی نیست. آرزوهایش را میشناسد و با سرعت کم، به آنها رسیده و یا در آینده خواهد رسید. حتی یکی از بزرگترین آرزوهایش در همین 22 سالگی به تحقق پیوست.
من نمی دانم 23 سالگی چه چیزی برایم آماده کرده است. ولی از عدل خدا دور میدانم که توان مرا در نظر نگرفته باشد.
بنابراین دعا میکنم که از این توان طوری استفاده کنم که هر موقعیتی حتی به ظاهر ناراحتکننده، راه پیشرفتی برایم باشد. صدالبته به مدد و یاری خودش.
تولدت مبارک شکیبا.
تجارب مهندسی در طبق اخلاص برای نویسندگی
پدر من همیشه به ما میگفتند:
«در هر رشتهای که میخواهی فعالیت کنی، اول چند سال ریاضی بخوان و یک مهندسی بگیر.»
ایشان عقیده دارند با تلاش و کوشش میشود در هر رشتهای موفق شد، ولی اگر اول مهندسی بخوانی، مدل ذهنی که در این زمینه به دست میآوری باعث موفقیتت میشود.
بنده هم عاشق و واله مهندسی کامپیوتر بودم و در دانشگاه هم همین رشته را خواندم.
ولی اگر کسی از من بپرسد که در آینده چه کاری میخواهی انجام دهی، یقینا درآن حرفی از حرفه کامپیوتر یا برنامه نویسی به میان نمیآید.
اما مردم به همین سوال راضی نمیشوند و در ادامه باتعجب از من میپرسند:
«اگر نمیخواستی ادامه دهی چرا چهارسال درس خواندی؟ پشیمان نیستی؟»
یقینا من از این 4 سال مهندسی پشیمان نیستم. این چهار سال فرصتی بود تا دوباره متوجه درستی حرفهای پدرم شوم.
مهندسی ارمغانهای فراوانی برای من داشت.
اولین رهاوردی که در بین کدهای کامپیوتر پیدا میکنید قابلیت حل مسئله است. همچنین همان روزهای اول، دانشجویان را در دریای اینترنت رها کرده و همه متوقعاند که شما همه چیز را خودتان یاد بگیرید.
لکن مهمترین دستاوردی که مهندسی برای من داشته و اکنون در نویسندگی به من کمک میکند، قانون استمرار است.
پروژه نهایی من، اجرای یک بازی بر روی تلویزیون بود. فناوری جدیدی که نه تنها من آشنایی با آن نداشتم، بلکه در اینترنت هم منابع زیادی از این مبحث موجود نبود.
ولی هربار که به یک مسئلۀ جدید برخورد میکردم، اگر یک ساعت با آن سروکله میزدم، قطعا میتوانستم حلش کنم.
کسی نمیتواند ادعا کند که فهمیدن، در دست اوست. ولی ایجاد مقدمات یقینا در دست ماست. برای من مقدمۀ رسیدن به ایدۀ جدید، یک ساعت تمرکز بود.
این قانون استمرار در همۀ زندگی من جاریست. هنگامیکه ایدۀ نوشتن مطلبی به ذهنم میرسد، اگر حداقل یک ساعتی را متمرکز بر روی آن فکر کرده و از چند منظر متفاوت، نوشته را بازنویسی کنم، ناخودآگاه متنی خودش را به من نشان میدهد که عجیب به دلم مینشیند.
در مطالعه، تحقیق و اکثر کارها این قانون صادق است. ممکن است زمان دستیابی به نتیجه متفاوت باشد، ولی بهرحال چشیدن شیرینی پیآمد بعد از تلاش، همان است که مهندسی کامپیوتر به من چشانده است.(هرچند نتیجه متفاوت ازآنچه من متصور بودهام، باشد.)
با این اوصاف چگونه میتوانم از مهندسی کامپیوتر پشیمان باشم؟
عکسنوشت: قطعه کدیست که در آن میگوید تا هنگامیکه موفق نشدهای، تلاش کن، و فقط زمانی میتوانی از تلاش دست برداری، که مرده باشی.
طعنههای چه راهی بیشتر است؟
«درست است، من به دنبال سوژهام»
من به دقت گوش میدهم. نکاتی که برایم جالب باشد، مینویسم. آسمان را به زمین با دلایل عجیب مرتبط کرده و از وقتی روزی چند ساعت مینویسم، با ریزبینی، نگاهم را به دنیایم تغییر دادهام.
این نکته، موضوع خوبیست برای بعضی دوستان تا آدم را مورد عنایت قرار دهند.
تا من چشمانم در موضوعی میدرخشد، میگویند : برو و دربارهاش هزارخط بنویس و موعظه کن.
مینویسم.
من تا بتوانم مینویسم. در هر بابی که بتوانم و بفهمم مینویسم. آنقدر تلاش میکنم تا در 44 سالگی بتوانم آنچه میخواهم خلق کنم. تنها راه پیشرفت من این است.
اگر پیشنویس این پست را ببینید، با یک آدم افسرده و ناامید روبرو میشوید ولی حیف نیست عزم جزم و هدف خود را با این حرفها خدشهدار کنم؟
بیایید این حرف ها را طعنه راه پیغمبری بدانیم.
راه درست، طعنه بیشتری میطلبد.
ببخشید، شما کتابید یا دفترچه نقاشی؟
« اگه بخواین چندتا ویژگی خوب و بد از خودتون بگید، چیا رو میگید؟»
وقتی این سوال از من پرسیده میشود، اول یک لبخند میزنم. این لبخند چند ثانیه طول میکشد و بعد هم میگویم : باید از دوستانم بپرسید و من خودم نمیتوانم ویژگیهایم را بگویم.
لکن گاهی اوقات نیاز است که فرد نه تنها لبخندش را بلکه جملههای کلیشهایاش را بررسی کند.
«چرا این سوال باید از دوستانم پرسیده شود؟»
بیایید با یک دستهبندی، به دغدغه من نزدیک شویم:
بنظر من آدمها سه دستهاند: یا کتاباند، یا دفتر نقاشی و یا دفتر رنگآمیزی.
ما روزانه، هزاران بار قضاوت میشویم، نه تنها قضاوت بد، بلکه اگر هر فکر و نظری را قضاوت بنامیم، متوجه کثرت عددش میشویم.
اکنون در رویارویی با این قضاوتها چه عکسالعملی نشان میدهیم؟
کتاب، خودش صاحب حرف است. رنگی که از قضاوت در کتاب میماند، بیشتر همانند تفسیر است. ولی کسی تفسیر را به اندازه کتاب ارج نمىدهد، در ضمن، کتاب همیشه محتویاتی سوای تفسیر برای عرضه نشان میدهد که شککنندگان بتوانند به آن رجوع کنند.
حال اگر فردی دفترچه نقاشیست، یعنی صدها صفحه سفید. ولی این سفیدی برعکس اکثر تعاریف، حسن نیست. چون کسی که زیادی سفید باشد، ممکن است تحت تاثیر هزارویک رنگ قرار گرفته و در آخر سفیدی خودش هم به قهقرا برود.
سومین دسته، شامل دفترچههای رنگآمیزیست، طبق معمول گروههای خاکستری. خطهایی برای مرزبندی مشخص شده است ولی باز هم برای حرف بقیه، جای معینی قرار میدهند تا گویی در آن خطها، با رنگشان بدمند.
بعد از تبیین دستهبندی برگردیم به سوالمان:
چرا برای درک ویژگیهای مثبت خویش باید از دوستانمان کمک بگیریم؟
که تفسیری باشند بر متن وجود ما؟
یا رنگی باشند، که ما را از بیهویتی نجات دهند؟ و در دلمان دعا میکنیم که همان رنگی که دوست داریم، به ما پیشنهاد داده شود؟
جواب این سوالها شاید پر واضح باشد، ولی اینکه بتوانیم واقعیت را تعیین و با خودمان صادق باشیم، کار دشواریست.
آیا به راحتی میتوانید بگویید قضاوت دیگران بر روی شخصیت شما تاثیری نگذاشته است؟
چگونه میتوان به یک اثر جاودانه تبدیل شد؟
آیا شما «این» گم نکردهاید؟
گاهی شما دغدغهای در ذهن دارید، ولی نمیدانید چیست.
بگذارید کمی دقیقتر بگویم:
با یکی از دوستانم، به دنبال «این» بودیم:
ولی در آنموقع که به دنبالش بودیم، نمیدانستیم اسم و یا رسماش چیست. و یا حتی نمیدانستیم که در چه مغازه «این» را میفروشند تا برویم بگوییم آقا «این» را (و به آن اشاره کنیم) میخواهیم. درحالیکه اگر در کمد خود من را باز کنید از همین به اصطلاح «این» دو عدد موجود است.
آخر آنقدر به اینترنت زیرلفظی دادیم و پهنای باند خرج کردیم تا اسمش را متوجه شدیم.
«این»، «بقچه لباس» نام داشته، و حتی فروش اینترنتی هم دارد.
به احتمال قریببهیقین شما هم از «این»ها در زندگیتان دیده یا شنیدهاید.
مدتی من به چالش کشیده شدهبودم. و چون مشکل اینبار کمی عمیق بود نمیفهمیدم ریشه درد از کجاست.
وقتی جواباش را در کتاب «ظلم جهل برزخیان زمین» اثر «محمد قائد» خواندم تازه فهمیدم مشکل کار چیست:
«موافق نبودن به معنی مخالفت نیست.»
این عبارت بدیهی همانند یک مسکن بود.
هم درد را آرام و هم صورتمسئله را کمی برایم تشریح کرد.
نقطه مبهم آنجا بود که من از اختلافنظرهایی اذیت میشدم، که اگر در آنها دقیق میشدی میافتی که اصلا اختلافی نیست. فقط برداشتهای گوناگون از یک کلام و یا استنباط از دو فرض درست ولی متفاوت است.
مثل این که بگویم شب است ولی شما بگویید نه، ماه میدرخشد. قطعا درخشیدن ماه، یکی از نمونه های شب بودن میباشد و اصلا با فرض قضیه مشکلی ندارد ولی من و شما داد و فغانمان به آسمان میرود، تا آنجا که خود ماه به زبان میآید و میگوید «من در روز میدرخشم، تمامش کنید.»
ولی سوال وقتی کاملا برایم مشهود و مشخص شد، که در مدرسه با بچهها به طرح درس اختلاف نظر رسیدیم.
آنچه محمد قائد در پاراگرافهای متمادی برای آدمهای بهظاهر بزرگسال تعریف کرده، فبک در تعدادی سوال و داستان به بچه ها میآموزد. و چه نسل زیبایی خواهند داشت آنهایی که این مباحث را از کودکی یاد گرفتهاند.( اگر نمیدانید فبک چیست، فقط کافیست کلیک کنید.)
طبیعتا شرح همه سوالها و بیان داستان از حوصله جمع خارج است. سه سوال مهم این است:
- اگر دونفر باهم مخالف باشند، آیا بدین معناست که یکی از آنها اشتباه میکند؟
- اگر با کسی مخالف باشید آیا سعی میکنید بفهمید چرا او مسائل را از دید دیگری میبیند؟
- آیا میان اینکه بدانید چگونه دیگران یک چیز را میبینند و اینکه آن چیز را از دید آنها ببینید، تفاوتی وجود دارد؟
( بگذارید کمی سوال آخر را توضیح دهم:
سوال میگوید آیا بین اینکه بفهمید «نظر فرد مقابل چیست» با اینکه سعی کنید «دنیا را از دید او ببینید» تفاوتی است؟ یا به عبارتی آیا لزوما درک یک فرد به معنی موافقت با اوست؟ )
بعد از همه این سوالها، سه کلمه برای من عمیق شدند:
آگاهی، درک، موافقت.
در سوال اول به همان نتیجه طلایی میرسیم که «موافق نبودن به معنی مخالفت نیست.»
سوال دوم تلاشی برای فهم کلمه «درک» است.
و سوال سوم هم رابطه بین آگاهی و درک را بیان میکند و یک پله بالاتر، ارتباط آنها با موافقت.
این سه کلمه شاید مثلث ارتباطات ما باشند که اگر کمی به آنها دقیق شویم بسیاری از اختلافنظرهایمان حل شده، دعواهایمان خاتمه یافته و اصلا متوجه میشویم چقدر دنیا را شبیه هم میبینیم و از هم بیخبر بودهایم.
این سوالها را چندین بار بخوانید. ضرر نخواهید کرد.
شاید همان «این» گمشده شما باشد.