«گلاب بیارین، مامان غش کرد»
در خانه هیچچیز بوی زندگی نمیداد. مادر دوباره بلند شده بود تا زندگی را راه بیندازد. رختها را جابجا میکرد، به اتاق مرتضی که رسید، پیراهنها را که میخواست آویزان کند، مکث کرد، همان دم فهمید دیگر هیچگاه این لباسها چرک نمیشوند.
عطر کمد پسرش، مادر غش کرده را در آغوش کشید تا دختران به دادش برسند.
حمیده به مریم اشاره کرد که تا مادر دوباره از حال نرفته، عکسها را بردارد. مادر در خانه به دنبال یک عکس واضح، همه جا را گشته بود. انگار رسم است، هرکه میمیرد، عکسهایش هم از بین آلبومها فرار میکنند. یک عکس در اتاق از غافله جا مانده بود، که آن هم برداشتند.
-مادر بوی عطرش هست، ولی چرا من هرچی تلاش میکنم، قیافهاش یادم نمییاد. این یک ماه که مریض شد همش جلو چشممه. ولی از اول که مریض نبود.
+مامان شما یکم باید بخوابی. کی اصلا گفت بیایی رختهارو جابجا کنی.
– امروز بچههای دانشگاه براش ختم گرفتن. باباتون میاد دنبالم، گفتم قبل اومدن حاجی، پیراهنهاشو جابجا کنم. حداقل اونها زیر آفتاب نپوسه. خودش که زیر خاک میپوسه. بمیره مادر برات…
و اشکها به هم آمیخت و شیون مادر در سکوت دختران، شکست.
در تمام طول مسیر، پدر زیر لب شعر میخواند. ناواضح بود اما از عادتش بود، غم و شادی را با ته صدایش تاب میآورد.
مادر، تلاشاش را میکرد تا سایه های محو مرتضی را سرهم کند. چشمهای کودکی اش را به یاد داشت، موهای لختاش به پدرش رفته بود. سفیدیاش به عمه نرجس ولی یک چیزی کم داشت. دوباره از اول میچید. «نه به سفیدی نرجس نبود، نمکش از خودم بود.»
« رسیدیم»، صدای پدر مرتضی، سایههایی که محو بودند را محوتر کرد.
بچهها آمدند به استقبال. و مانند همه ختمها، چقدر اینجا هم بوی مرگ میآید.
-شما هم همکلاسیاش بودین؟
به دخترها نگاه میکرد، مرتضی برای کدام یک، آن شب آنقدر دعوا راه انداخته بود؟
قران می خواندند. رسم همه مراسمها. ولی در اعلام برنامه گفتند کلیپ؟
کلیپ دیگر چیست؟
دوباره داشت سایهها را جمع میکرد.
-سفیدی نرجس و نمک خودم، کشیدگی چشمان خاله را داشت؟
اما ناگهان سایهها به قد ایستادند. کلیپ شروع شد. مرتضی آمده بود.
-درست است. نمک خودم را دارد. در حاملگی دعا کرده بودم پسر باشد ولی از نرجس سفیدتر نباشد.
آه، مانند پدرش موهایش در هوا، تاب میخورد.
هرعکس یک پاسخ بود. پازل چیده شد. نه صدای شیونی آمد، نه صدای گریهای، فقط مادری زیر لب زمزمه کرد:
-لبخندش مال خودش بود. جوانی و لبخند مرتضی را داشت.
به خانه رسیدند. در سکوت.
مادر دوباره به اتاق پسرش رفت،
حمیده و مریم بیخبر از پازل چیده شده، به دنبال مادرشان دویدند.
-پدرتان را صدا کنید…
پدر که دیگر تنها مرد خانواده بود، به جمعشان پیوست.
-حاجی روضه علی اکبر بخون.
+خانم این موقع شب اخه…
-بخون حاجی
+ «من نگویم که تو ای ماه نرو… لیک قدری بر من راه برو…»
«گلاب بیاورید»
این بار بیش از یک مادر از حال رفت.