روزی مردی پیش پیامبر می آید و میگوید مرا به یاد داری؟
داستان این مرد به سالها پیش برمیگشت، زمانی که پیامبر به شهری برای تبلیغ رفتند و مردمان شهر ایشان را راندند. بیرون شهر، این مرد به پیامبر محلی برای استراحت داد. ادامه خواندن سائل ماه رمضان
روزی مردی پیش پیامبر می آید و میگوید مرا به یاد داری؟
داستان این مرد به سالها پیش برمیگشت، زمانی که پیامبر به شهری برای تبلیغ رفتند و مردمان شهر ایشان را راندند. بیرون شهر، این مرد به پیامبر محلی برای استراحت داد. ادامه خواندن سائل ماه رمضان
هنگام مصاحبه با پیشدبستان، گفته بودم که میتوانم عکاسی کنم. دورهای گذراندهام و چند سال تجربه هم دارم.
بعد از شروع سال تحصیلی قرار شد که مسئولیت عکس پیشدبستان با من باشد. آرشیو کردن، انتخاب عکس برای نشریه، انداختن عکس و … ادامه خواندن این بار از آدمهای بدعکس، عکس بگیریم!
خیلی اوقات فرض میکنم در برنامههای تلویزیون نشستهام، و قرار است از من سوال بپرسند.
یک بخش وجودم میشود مجری، بخش دیگر شکیبا. ادامه خواندن تجربۀ نویسندگی در گروه محتوا
مدتی است که سریال ویکتوریا را میبینم. همزمان سریال crown را هم دنبال میکنم. دو سریال انگلیسی که جریان ملکههای انگلستان را نشان میدهد. یکی ملکه ویکتوریا و دیگری ملکه الیزابت. ادامه خواندن در محضر سریالهای انگلیسی
با شروع شدن تابستان یا فارغالتحصیلی دوستانم از دانشگاه، این سوال از من زیاد پرسیده میشود:
چه کلاسی برویم؟ ادامه خواندن خودمان را چه کلاس تابستانهای ثبتنام کنیم؟
جلسه اول کلاس عکاسی، استاد مشغول توضیح دادن راه کلی کلاس بود که در بین حرفهایش گفت:
«بچهها هر شب یک ساعت عکس خوب ببینید، عکس خوب دیدن باعث ایده گرفتن میشود، انقدر عکس ببینید تا کور شوید.»
ادامه خواندن قهوۀ نویسندگی چیست؟
اگر به شما بگویند یک سال را انتخاب کنید و تا اخر زندگی در آن بمانید، چه سالی را انتخاب میکنید؟
[میدانم که هر سال ویژگیهای خاص خودش را دارد، ولی بهرحال این یک سوال است.]
برای من سال برگزیدهام، 22 سالگی است که امشب، نفسهای آخرش را میکشد.
ولی چرا؟ شاید تصور میکنید خیلی به من خوش گذشته است؟ یا گمان میبرید که به هرچه خواستهام، رسیدهام؟ یا سختی خاصی در این سال متحمل نشدهام؟
سخت در اشتباهید.
نمی توان منکر شد که زندگی مشکل ندارد. هر فرد با هر توان و ظرفیتی، با مشکلاتی دستوپنجه نرم میکند. اما آنچه مرا تغییر داد، روش برخوردم با این مسائل بود.
22 سالگی نقطه اوج داستان شکیباست. همان اصلی که شهسواری در داستاننویسی یادم داد، در زندگی هم علنا تجربهاش کردم، جذابیت داستان از تغییر معنادار شکل میگیرد یعنی گذر از مرحلهای از زندگی به مرحلهای دیگر.
ولی چگونه این گذر شکل گرفت؟
به طور قطع میتوانم بگویم، در همۀ مسائل، جدیتی به خرج دادم که راه افسوس و ای کاش را برای آیندهام ببندم.
درست است حاصل این تلاشها، 95% مغایر با خواستۀ من میشد ولی همین مغایرت، سیلی محکم زندگی به صورتم بود و مرا بارها شکاند. اگر شما تلاش نکنید و نشود، یک مسئله است، شاید خیلی هم دلتان نسوزد ولی وقتی برای مشکلاتتان نه یک بار، بلکه هر روز بجنگید، برنامه بچینید، مشورت کنید و … ، با همه این اوصاف نشود، میشکنید.
و این شکیبای شکستهشده، یکی دو ساعتی سر قطعاتش گریه میکرد اما دوباره مینشست و خودش را از اول میچید. و متوجه میشد هر قطعه چه عیب و ایرادی دارد.
اگر اکنون یک شکیبای عاقلتر، منظمتر، خوشحالتر، محکمتر و با هدفتر با شما حرف میزند، بهخاطر این است که در وجود خودش، عمیق شده و تامل کرده و میداند احساس را سر کدام طاقچه گذاشته، اخلاق را باید نمک وجودش کرده و عقل را در چه حرزی، همیشه همراه خود کند.
در یک کلام، روش زندگی را پیدا کرده و این چیز کمی نیست. آرزوهایش را میشناسد و با سرعت کم، به آنها رسیده و یا در آینده خواهد رسید. حتی یکی از بزرگترین آرزوهایش در همین 22 سالگی به تحقق پیوست.
من نمی دانم 23 سالگی چه چیزی برایم آماده کرده است. ولی از عدل خدا دور میدانم که توان مرا در نظر نگرفته باشد.
بنابراین دعا میکنم که از این توان طوری استفاده کنم که هر موقعیتی حتی به ظاهر ناراحتکننده، راه پیشرفتی برایم باشد. صدالبته به مدد و یاری خودش.
تولدت مبارک شکیبا.
پدر من در هنگام جنگ تحمیلی، سرباز بودهاند. ایشان را به مشهد میفرستند.
لکن همان دم که به مشهد میرسند، به ایشان و بقیه سربازهای اعزامی میگویند: چرا به اینجا آمدید؟
آنها را سوار قطار کرده، درهای قطار را قفل میکنند و به سمت خط مقدم میفرستند.
این داستان برای اکثر ما، داستان آشناییست و بسیاری را دیدهایم که به میدان جنگ رفتهاند درحالیکه تا قبل از آن شاید حتی فیلم جنگی هم ندیدهاند.
ولی چنین داستانهایی جدا از دلاوریها، مشکلات بزرگی دارد. چون جنگ و حتی سلاحهای آن، فرهنگ مخصوص خودش را میطلبد.
جنگ جهانی اول، به خاطر همین مسئله، شاید عمیقترین زخم روحی را در تمام تاریخ بر انسان اروپایی وارد آورد.
زیرا فکر و فرهنگ بشر به اندازه آچارها و کارخانههایشان متحول نشده بود.
ابزاری به نام مسلسل در دست ژنرالها بود که نفرات مقابل برای آن در حکم آمار بود، نه فرد.
همچنین چون جنگ حاوی ایدئولوژی قویای نبود، مسئله را بیهودهتر و پررنجتر میکرد.
حالا کمی تامل کنیم و ببینیم آیا ما هم امروزه درگیر مشکلات جنگ جهانی اول هستیم؟
بله. ما همان سربازهایی هستیم که سوار قطار شده و به سمت دنیای مدرن حرکت کرده و به دستشان سلاحی از جنس دنیای مجازی دادهاند.
بگذارید از خودم بگویم. من عادت ندارم از زندگی شخصیام، در صفحه اینستاگرام عکسی بگذارم. ولی جمعه در جمع دخترخالههایم درحالیکه سریال انگلیسی میدیدیم، وسوسه شده و عکسی از پاهایمان روبهروی تلویزیون استوری کردم.
آنموقع خندیدیم و مهلت استوری هم تمام شد. ولی میدانید از آن عکس چه چیزی برای من ماند؟
این سوال: «که چرا زمان حدود 400 نفر را، حتی به اندازه یک ثانیه گرفتهام تا چنین عکسی را ببینند؟»
آیا خود را آنقدر لایق میدانم تا چنین عکسی را در منظر 600 نفر بگذارم؟
با آنکه عکسهایم آنچنان هم شخصی نیست، سرم را در مقابل چنین سوالی پایین انداختهام .
آیا واقعا فرهنگ استفاده از شبکه های مجازی، از اینستاگرام و توییتر گرفته تا تلگرام و … در ما جا افتاده است؟
یا ما مانند بعثیهایی هستیم که سلاح شیمیایی به دستشان رسیده، و آنها تازه میخواهند با آزمایش طرز استفادهاش را بفهمند؟
—-
بخش توضیح جنگ ها از کتاب «ظلم، جهل و برزخیان زمین» اثر «محمدقائد» است.
«درست است، من به دنبال سوژهام»
من به دقت گوش میدهم. نکاتی که برایم جالب باشد، مینویسم. آسمان را به زمین با دلایل عجیب مرتبط کرده و از وقتی روزی چند ساعت مینویسم، با ریزبینی، نگاهم را به دنیایم تغییر دادهام.
این نکته، موضوع خوبیست برای بعضی دوستان تا آدم را مورد عنایت قرار دهند.
تا من چشمانم در موضوعی میدرخشد، میگویند : برو و دربارهاش هزارخط بنویس و موعظه کن.
مینویسم.
من تا بتوانم مینویسم. در هر بابی که بتوانم و بفهمم مینویسم. آنقدر تلاش میکنم تا در 44 سالگی بتوانم آنچه میخواهم خلق کنم. تنها راه پیشرفت من این است.
اگر پیشنویس این پست را ببینید، با یک آدم افسرده و ناامید روبرو میشوید ولی حیف نیست عزم جزم و هدف خود را با این حرفها خدشهدار کنم؟
بیایید این حرف ها را طعنه راه پیغمبری بدانیم.
راه درست، طعنه بیشتری میطلبد.
قبلا هم گریزی زدهام که تسهیلگر فبک یا p4c هستم،
شاید جالب باشد تا یک ستون فبک اضافه کرده و از خاطرات و تجربیات هر هفته در اینجا بنویسم.
وقتی حرف فبک به میان میآید، عموما این دو سوال پرسیده میشود:
آیا این درس، درس آموزش و پرورش است؟!
در پایه هشتم، کتابی داریم به نام «تفکر و سبک زندگی»
آموزش و پرورش در رفرنسهایی که ارائه کرده، کتابهای فبک را مورد تایید قرار داده است.
ولی این به عهده مدرسه میباشد که در سایه کتاب تفکر، فبک بگوید یا نه.
فبک چیست؟!
فلسفه برای کودکان، درسی برای تقویت قدرت تفکر بچه هاست.
تا سن ۱۸ سالگی، عموم کودکان پرسشگرند.
فبک در جریان این روحیه، از پیش دبستانی تا دبیرستان تلاش میکند تا ویژگی های روحیه کندوکاوی را در بچهها تقویت کند.
در صحبت، به دنبال ملاک باشند.
توانایی استدلال، مثال زدن، پل زدن و … پیدا کنند.
و در کل، عقلشان را راه بیندازند و راهورسم زندگی در جامعه را بیاموزند.
این کلاسها، معلم-محور نیست، بلکه وظیفه معلم، تسهیلگریست، بدین معنی که در کنار بچه ها قرار گرفته و هدایت کلاس را به عهده دارد.
حتی فرم نشستن در کلاس هم، باید نعلی شکل باشد.
در فرم رایج آموزش و پرورش، جواب درست نزد معلم است.
ولی در تسهیلگری، جواب درست معنا ندارد و بچهها باید یاد بگیرند تا ملاک پیدا کرده و در روند بحث، به یک پاسخ صحیح دست یابند.
به اصطلاح، دانشآموزان باید خود-تصحیحی کنند.
بنظر همین توضیح برای شروع ستون کافی میباشد.
بقیه موضوعات و روشها را در داستانهای کلاس و خاطرات، میگویم.
نکتهای از همه مهمتر:
بنده، فقط ۷ ماه است که با فبک آشنا شدهام، و مطالبم کاملا ابتدایی، ساده و احتمالا پر از اشتباه است.
هدف من از این ستون، سوای تمرین نویسندگی و گزارشنویسی، حفظِ خاطرات و آنچه از کلاس و دانشآموزان، فراگرفتهام، میباشد.
امیدوارم ستون پنچشنبهها، بتواند دل شما را هم به دست بیاورد.