پیشدبستانی من از خانه بسیار دور بود. آنقدر دور که مسیر برای من مانند یک مسافرت میماند. با تعداد زیادی بچۀ همسن و سال در یک پیکان نارنجی، بازی و یا بهتر است بگویم زندگی میکردیم.
گاهی پیش خود میگویم مگر صندلی جلوی پیکان چقدر بود؟ که من و دوتا طفل دیگر نهتنها جا شده بلکه اکثر راه را میپریدیم و با بچههای صندلی عقب شعر میخواندیم.
رانندۀ سرویسمان، مهربانی از چشم هایش جاری و ما روح ماشیناش بودیم.
من آخرین مسافر حساب میشدم. گاهی که از دوری مسیر، به خواب میرفتم، مدتها صبر میکرد تا از خواب بلند شوم، گاهی برایم کیک میخرید تا خستگی راه از بین برود.
گاهی هم حوصله من سر میرفت و میگفتم: «میشود شما آدرس را فراموش کنی و من به بگویم کجا برویم؟»
او هم کاملا خود را به فراموشی میزد، من هم در نقشام گم میشدم. به قدری که وقتی یادم نمیآمد به کدام طرف باید بپیچیم، گمان میکردم دیگر گم شدهایم و هیچوقت به خانه نمیرسیم. گویی هنوز تپش قلبم را به خاطر میآورم.
وقتی ترس گمشدن وجودم را کاوید، زمزمه میکردم: «میشه یکم این قسمت رو یادتون بیاد؟»
من نمی دانستم که فراموش کردن، اختیاری نیست. و آن راننده برای دلخوشی من سرعت را کم میکند تا من آدرس بدهم.
وقتی این عبارت را خواندم:
«بخشش عملی است ارادی اما، فراموش کردن ارادی نیست.[1]»
ناخودآگاه یاد همان پیکان و مرد صبور افتادم. با این تفاوت که زندگی من دیگر در یک پیکان جمع نمیشود و طبیعتا قلبام هم برای چنین بازیای به تپش نمیافتد.
آنچه من خواهان از یاد بردنش هستم، یقینا بیش از یک آدرس است.
ولی حتی زمانی که فکر میکنم فراموشاش کردهام، پنداری دوباره به یادش آوردهام.
مدتها تلاش کردهام دنیا را با فراموشی اختیاری تصور کنم.
خاطرات، یا بازیگران و موقعیت آن را از یاد ببرم. در مکتب روانشناسها به دنبال اکسیرش بودم.
ولی با همه این تصورات و تلاشها، باز هم به همان مسیر پیشدبستانی تا خانه بازگشتم.
میدانید مشکل کجاست؟
اگر فراموشی ارادی بود، ما گم میشدیم.
نه هویتی میماند، نه بزرگشدنی، نه تجربهای.
آن پیرمرد که آدرس را بارها تجربه کرده بود، پشت گرمی آن کودک هیجانزده هم حساب میشد.
راننده پیکان عزیز و صبورم، اگر من هم گفتم، تو آدرس را از یاد نبر،
درست است مسیر پیشدبستانی تا خانه طولانی بود لکن به درازای عمر که نیست.
فراموش کنی، در این مسیر، گم خواهیم شد.
[1] ظلم، جهل و برزخیان زمین، اثر محمد قائد